، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

برای حمیده مهربان...

روزهای آخر ترم هشت کارشناسی ام بود که رتبه های ارشد اومده بود و همه در تب و تاب بودن که کدوم شهر و دانشگاه قبول می شن و چطوری انتخاب هاشون رو انجام بدن.. رتبه من با وجودی که رتبه بدی نبود!(306)، و توی بسیاری از رشته ها، بچه ها با رتبه های خیللی بالاتر از این روزانه دانشگاه های حتی درجه یک قبول می شدن، اما تو رشته حسابداری، به خاطر ظرفیت کم و اندک پذیرش دانشجو در مقطع تحصیلات تکمیلی (خصوصا در اون سال ها که هنوز ظرفیت ها انقدر زیاد نشده بود)، یه رتبه آستانه ای محسوب می شد!!....یعنی نه می شد قطعا بگی که من روزانه یا شبانه دانشگاهی می تونم قبول بشم...و نه قطعا می شد بگی که امیدی نیست..(به دانشگاه آزاد هم  که مطلقا نه اعتقادی داشتم و نه اص...
23 آذر 1392

من و پایان نامه!!

  اینجانب مریم خانوم! مامان نی نی هنوز نیومده (که الهی جلو جلو خودم قلبونش بشم )! طی یک اقدام بسسسسیار بسسیار ضربتی و سریع السیر!! تصمیم گرفتم که پایان نامه مو دفاع کنم! و برای همیشه خودم و همسرم و زندگی مون رو از این جناب پایان نامه کوفتی! خلاااص کنم و والسلام!    قبلا همه ویرایش هایی که استاد راهنمام گفته بود رو انجام دادم و فایل های نهایی که باید به اساتید داور می دادم رو ایمیل کردم برای دوست هام که اونا پرینت گرفتن و به داورها تحویل دادن...دیشب اومدم شهر محل دانشگاهم..و شنبه صبح هم ای شالله تاریخ دفاعم هست! وحید و داداشم مهران، جمعه شب با پرواز ساعت هشت می یان اینجا...بعدش می ریم پذیرایی های روز دفاع و شیرین...
28 آبان 1392

اولین توهم حاملگی!!!!

  پریودم چند روزی بود که عقب افتاده بود.. مابینی احساساتی از استرس و هیجان و ترس و ابهام و ذوق مرگ شدگی و نگرانی و تعجب، کم کم داشت این نظریه در من شکل می گرفت، که: نکنه تربچه کوچولو مهمون دلم شده!!! ....اونم با این تمهیدات چندگانه ای که وحید فعلا اندیشیده و به کار می گیریم!! به وحید که اصلا و ابدا چیزی نگفتم....... آخرهای پریشب دیگه داشتم به استفاده از بی بی چک! فکر می کردم.... دیروز صبح اول یه کم سرچ کردم و بعد هم نشستم یه خورده حساب و کتاب کردم، و دیدم بعله دقیقا همون روزهایی که می گن محتمل ترین زمان تخمک گذاری هست، من و آقای همسر (روم به دیوار خواااهرااا)... خلاصه که بازم به وحید چیزی نگفتم، تا ا...
16 آبان 1392

بدون عنوان

  سلام فندق کوچولوی مامانی... جیگر تربچه خوشگلم بشم، اگر یه وقت نمی یام وبلاگت رو آپ کنم یا خیلی وقته که اینجا نیومدم، فکر نکنی مامان به یادت نیست و دلش برات تنگ نشده ها ...فقط یا یه جورایی همش یا کاری داشتم و گرفتار بودم!..یا اینکه سرم جایی گرم بوده!..یا اینکه همچین درگیر خونه و زندگی و خونه داری شدم!  که دیگه نرسیدم بیام وبلاگ... جونم برای فلفل کوچولو بگه که، تا چندین هفته بعد از عروسیم و تا همین اواخر، مهمونی های پاگشا هنوز ادامه دارن...معمولا اگر از طرف فامیل های بابا جونت دعوت باشیم که خانواده من رو هم دعوت می کنن..و اگر از طرف خانواده مامانِ من دعوت باشیم، که عمه اینا هم هستن..و اگر خونه فامیل های ...
2 آبان 1392

عروس خانوم می نویسد!

سلام به همه دوست های مهربون و با معرفت خودم و به نی نیِ قند عسلِ لپ قرمزی ام.. الان یه دونه مریم خانوم داره با شما صحبت می کنه که امروز دقیقا نوزدهمین روز از زندگی مشترکش رو تجربه می کنه....و نوزده روز هست که از عروسیش می گذره.. خودم دوست داشتم زودتر بیام و خاطرات عروسی رو اینجا بنویسم، تا اینکه واسه بعدها هم یادگاری و خاطره بشه و از یادم نره..اما راستش ما خونه خودمون هنوز اینترنت نداریم و هنوز وحید خان واسم اینترنت رو وصل نکرده..و من فقط گاهی با گوشی خود وحید هست که می یام نت و یه سر کوچولو هم به این وبلاگ می زنم.. امروز که خونه مامان اینا هستیم، از اینجا دیگه تصمیم گرفتم که این پست رو واسه دوست های خوبم که از تبریک های همه شون ممنونم...
13 شهريور 1392

جمعه ی رویایی، 25 مرداد ماه

سلام به دوست های عزیز و مهربونم و به نی نی کوچولوی ملوس خودم...  اوووووووووووووووف که این مدت چقدررررررر گرفتار بودم.. از یه طرف اراده کرده بودم که پایان نامه ام رو به جاهای خوب خوب برسونم، تا بعد از عروس خانوم شدنم!!، دیگه نخوام خیلی زیاد دغدغه و نگرانی کارهای پایان نامه ام رو داشته باشم و توی روزهای اولی که خانوم خونه ی خودم می شم، فقط بتونم به خودم و حید و زندگی مون فکر کنم و از دوران تازه عروس و تازه داماد بودن مون، لذت ببریم!!! و روزهای خاطره انگیزی داشته باشیم.. که خوشبختانه، در حد رضایت بخشی، همین اتفاق هم افتاد.. پروپوزالم تصویب شد..دیتاها رو جمع آوری کردم..تجزیه و تحلیل های آماری رو انجام دادم و تکلیف رد یا اثبات فرضیه ها...
7 مرداد 1392