جمعه ی رویایی، 25 مرداد ماه
سلام به دوست های عزیز و مهربونم و به نی نی کوچولوی ملوس خودم...
اوووووووووووووووف که این مدت چقدررررررر گرفتار بودم..
از یه طرف اراده کرده بودم که پایان نامه ام رو به جاهای خوب خوب برسونم، تا بعد از عروس خانوم شدنم!!، دیگه نخوام خیلی زیاد دغدغه و نگرانی کارهای پایان نامه ام رو داشته باشم و توی روزهای اولی که خانوم خونه ی خودم می شم، فقط بتونم به خودم و حید و زندگی مون فکر کنم و از دوران تازه عروس و تازه داماد بودن مون، لذت ببریم!!! و روزهای خاطره انگیزی داشته باشیم..
که خوشبختانه، در حد رضایت بخشی، همین اتفاق هم افتاد.. پروپوزالم تصویب شد..دیتاها رو جمع آوری کردم..تجزیه و تحلیل های آماری رو انجام دادم و تکلیف رد یا اثبات فرضیه هام رو مشخص کردم.. و در نهایت فصول یک و چهار و پنج پایان نامه رو نوشتم و به استاد راهنمام برای نظارت و تصویب، تحویل دادم..
اینکه از کارهای درسی،
به جز اون: یه سری اقلام جهیزیه ام بود، از دو سه تا تیکه بزرگ گرفته تا یه خورده چیزهای ریزه میزه که هنوز تکمیل نبود، و با مامان یا عمه واسه انتخاب و خریدشون می رفتیم...
ضمن اینکه یه خورده از ظرف و ظروفات رو که طبق نظر شخص شخیص مریم خانوم! از زمان خرید، تا حالا که می خوایم ازدواج کنیم، دمده و قدیمی شده بودن رو تغییر دادم...مثلا بشقاب های چینی سری ام، همه چهارگوش و مربعی بودن..که تازگی ها از این شش ضلعی های استخونی مد شده و منم از اونا دوست داشتم..و مامان اون ها رو برداشت واسه خودش و سری چینی استخونی جدید گرفتیم..
راستی سلیقه عمه خانومی ام توی وسایل خونه حرف نداره، و من هروقت که عمه وقت داشت، اونو هم می گفتن که باهام بیان..البته یه دو بار، وسایل رو که انتخاب کردیم، عمه خانومی یواشکی کارت می کشید و بعد هم که زیر بار نمی رفت، و من که دیدم اینجوری یه، دیگه دو سه بار آخر نبردمشون!!!
جهیزیه ام رو توی خونه مون چیدیم، و دیگه تقریبا هیچی خونه مامان اینا نداریم و من مثل بی جنبه ها جوری عااااااشق خونه مون و وسایل هاش که بوی نویی شون توی دماغم می زنه، شدم!! که تقریبا هر دو روز یک بار عصر که وحید بیمارستان نیست و وقت داره، و ازم می پرسه دوست داری کجا بریم؟؛ بهش هر جا رو که پیشنهاد بدم، ته اش می گم یه سر هم بریم به خونمون بزنیم!..
نگید مریم چقدر بی ادب و بی جنبه هستا!! ولی اطاق خوابمون رو بیشتر از همه جا دوست دارم و بیشتر دلم براش تنگ می شه..آخه نمی دونید که چقدر دیگه خوشگیل موشگیلش کردم..هرچی فوت و فن تزیینی و چیدمانی بلد بودم و دوست هام بلد بودن، اونجا پیدا کردم..نورپردازی اش که دیگه هیچی!!
جفت شمع های روی دراور و جاشمعی های پایه بلند و تزیینات مربوط بهشون، حدودا یک و سیصد شد که وحید واسم گرفت و دیگه البته صدای مامان دراومد که داری خرج های زیاد روی دست این بچه می ذاری...
پریشب به وحید می گم همون قدر که ما این خونه و وسایلش رو دوست داریم، مطمینم که اون ها هم ما رو دوست دارن و دلشون می خواد که ما زودتر عروسی کنیم و بیایم سر وقت شون..
نوبت آرایشگاهمون همون آرایشگاه قصر، هست و عکس های آتلیه عروسی مون رو هم زیر نظر فیلم بردارهای عروسی مون گرفتیم و آماده شده و البته به جز خودم و وحید هیچ کس دیگه رو نذاشتیم که ببیندشون، تا شب عروسی توی کلیپ ببینن و واسشون جدید باشه! تقریبا بیشتر وسایل های شخصی خودم رو هم بردیم خونه خودمون..
و البته روزی که داشتم کتاب هایی که می خواستم و وسایل های توی کمدم رو می دادم به وحید که بذاره پشت ماشین تا ببریم شون، مامانم با دیدن این صحنه ها کلی گریه کرد، که نمی شد آرومش کنی!..خیلی دلش گرفته بود...
دیگه روزی که می خواستم لباس هام رو ببریم، جرات نکردم مامان حساس و مهربونم، بردن لباس هام رو هم ببینه..
من البته گریه هام رو قایمکی می کنم..مگه می شه که دلتنگ این خونه و این اطاق و مامان و بابای بی نظیر و جفت داداش های باحالم نباشم؟..برای منم دلگیره...امیدوارم خودم و مامان، خیلی زود عادت کنیم..
خب، این همه گفتم عروسی عروسی، تاریخش رو که هنوز نگفتم بهتون::
عرض کنم که: تاریخ عروسی ما، اولین جمعه بعد از عید فطر، یعنی 25 مرداد ماه هست...و ان شالله من و وحید، از اون روز به بعد همسفر و همقدم همیشگی زندگی هم خواهیم شد..و روز 24 مرداد هم حنابندون می گیریم....و 26 ام هم که پاتختی هست.. ته دلم قلقک می شه این تاریخ ها رو اعلام می کنم!...پس روز طلایی زندگی من، توی 25 امی روز از دومین ماه تابستان سال 92 هست که رقم خواهد خورد....
سعی می کنم یه بار دیگه بیام و عکس های خونه مون و لباس عروس و کارت عروسی مون رو بذارم...