، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

جمعه ی رویایی، 25 مرداد ماه

1392/5/7 18:18
نویسنده : مامان مریم
1,424 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوست های عزیز و مهربونم و به نی نی کوچولوی ملوس خودم...

 اوووووووووووووووف که این مدت چقدررررررر گرفتار بودم..

از یه طرف اراده کرده بودم که پایان نامه ام رو به جاهای خوب خوب برسونم، تا بعد از عروس خانوم شدنم!!، دیگه نخوام خیلی زیاد دغدغه و نگرانی کارهای پایان نامه ام رو داشته باشم و توی روزهای اولی که خانوم خونه ی خودم می شم، فقط بتونم به خودم و حید و زندگی مون فکر کنم و از دوران تازه عروس و تازه داماد بودن مون، لذت ببریم!!! و روزهای خاطره انگیزی داشته باشیم..

که خوشبختانه، در حد رضایت بخشی، همین اتفاق هم افتاد.. پروپوزالم تصویب شد..دیتاها رو جمع آوری کردم..تجزیه و تحلیل های آماری رو انجام دادم و تکلیف رد یا اثبات فرضیه هام رو مشخص کردم.. و در نهایت فصول یک و چهار و پنج پایان نامه رو نوشتم و به استاد راهنمام برای نظارت و تصویب، تحویل دادم..

اینکه از کارهای درسی،

 به جز اون: یه سری اقلام جهیزیه ام بود، از دو سه تا تیکه بزرگ گرفته تا یه خورده چیزهای ریزه میزه که هنوز تکمیل نبود، و با مامان یا عمه واسه انتخاب و خریدشون می رفتیم...

ضمن اینکه یه خورده از ظرف و ظروفات رو که طبق نظر شخص شخیص مریم خانوم! از زمان خرید، تا حالا که می خوایم ازدواج کنیم، دمده و قدیمی شده بودن رو تغییر دادم...مثلا بشقاب های چینی سری ام، همه چهارگوش و مربعی بودن..که تازگی ها از این شش ضلعی های استخونی مد شده و منم از اونا دوست داشتم..و مامان اون ها رو برداشت واسه خودش و سری چینی استخونی جدید گرفتیم..

راستی سلیقه عمه خانومی ام توی وسایل خونه حرف نداره، و من هروقت که عمه وقت داشت، اونو هم می گفتن که باهام بیان..البته یه دو بار، وسایل رو که انتخاب کردیم، عمه خانومی یواشکی کارت می کشید و بعد هم که زیر بار نمی رفت، و من که دیدم اینجوری یه، دیگه دو سه بار آخر نبردمشون!!!

جهیزیه ام رو توی خونه مون چیدیم، و دیگه تقریبا هیچی خونه مامان اینا نداریم و من مثل بی جنبه ها جوری عااااااشق خونه مون و وسایل هاش که بوی نویی شون توی دماغم می زنه، شدم!! که تقریبا هر دو روز یک بار عصر که وحید بیمارستان نیست و وقت داره، و ازم می پرسه دوست داری کجا بریم؟؛ بهش هر جا رو که پیشنهاد بدم، ته اش می گم یه سر هم بریم به خونمون بزنیم!..

 نگید مریم چقدر بی ادب و بی جنبه هستا!! ولی اطاق خوابمون رو بیشتر از همه جا دوست دارم و بیشتر دلم براش تنگ می شه..آخه نمی دونید که چقدر دیگه خوشگیل موشگیلش کردم..هرچی فوت و فن تزیینی و چیدمانی بلد بودم و دوست هام بلد بودن، اونجا پیدا کردم..نورپردازی اش که دیگه هیچی!!

جفت شمع های روی دراور و جاشمعی های پایه بلند و تزیینات مربوط بهشون، حدودا یک و سیصد شد که وحید واسم گرفت و دیگه البته صدای مامان دراومد که داری خرج های زیاد روی دست این بچه می ذاری...

پریشب به وحید می گم همون قدر که ما این خونه و وسایلش رو دوست داریم، مطمینم که اون ها هم ما رو دوست دارن و دلشون می خواد که ما زودتر عروسی کنیم و بیایم سر وقت شون..

 نوبت آرایشگاهمون همون آرایشگاه قصر، هست و عکس های آتلیه عروسی مون رو هم زیر نظر فیلم بردارهای عروسی مون گرفتیم و آماده شده و البته به جز خودم و وحید هیچ کس دیگه رو نذاشتیم که ببیندشون، تا شب عروسی توی کلیپ ببینن و واسشون جدید باشه! تقریبا بیشتر وسایل های شخصی خودم رو هم بردیم خونه خودمون..

و البته روزی که داشتم کتاب هایی که می خواستم و وسایل های توی کمدم رو می دادم به وحید که بذاره پشت ماشین تا ببریم شون، مامانم با دیدن این صحنه ها کلی گریه کرد، که نمی شد آرومش کنی!..خیلی دلش گرفته بود...

دیگه روزی که می خواستم لباس هام رو ببریم، جرات نکردم مامان حساس و مهربونم، بردن لباس هام رو هم ببینه..

من البته گریه هام رو قایمکی می کنم..مگه می شه که دلتنگ این خونه و این اطاق و مامان و بابای بی نظیر و جفت داداش های باحالم نباشم؟..برای منم دلگیره...امیدوارم خودم و مامان، خیلی زود عادت کنیم..

خب، این همه گفتم عروسی عروسی، تاریخش رو که هنوز نگفتم بهتون::

عرض کنم که: تاریخ عروسی ما، اولین جمعه بعد از عید فطر، یعنی 25 مرداد ماه هست...و ان شالله من و وحید، از اون روز به بعد همسفر و همقدم همیشگی زندگی هم خواهیم شد..و روز 24 مرداد هم حنابندون می گیریم....و 26 ام هم که پاتختی هست.. ته دلم قلقک می شه این تاریخ ها رو اعلام می کنم!...پس روز طلایی زندگی من، توی 25 امی روز از دومین ماه تابستان سال 92 هست که رقم خواهد خورد....

سعی می کنم یه بار دیگه بیام و عکس های خونه مون و لباس عروس و کارت عروسی مون رو بذارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

خاله پارمیدا
7 مرداد 92 13:15
دلم کوچک است! کوچکتر از باغچه ی پشت پنجره! ولی آنقدر جا دارد که برای دوستی که دوستش دارم نیمکتی بگذارم برای همیشه..پیش ما هم بیاین خ.شحال میشیم♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥Iloveyou♥♥♥ ♥♥Iloveyou♥♥ ♥Iloveyou♥ ♥Iloveyou♥ ♥♥Iloveyou♥♥ ♥♥♥Iloveyou♥♥♥ ♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥Iloveyou♥♥♥ ♥♥Iloveyou♥♥ ♥Iloveyou♥ ♥Iloveyou♥ ♥♥Iloveyou♥♥ ♥♥♥Iloveyou♥♥♥ ♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥ ♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥ ♥♥♥Iloveyou♥♥♥ ♥♥Iloveyou♥♥ ♥Iloveyou♥ ♥Iloveyou♥
حمیده
8 مرداد 92 19:39
سلاااااام به عروس خانومی خودم... چقدر زمان زود میگذره... انگاری همین دیروز بود که باهم اشنا شدیم... یادمه وقتی به همکارم گفتم که به دوستی که تونت باهاش اشنا شدم شمارمو دادم،بهم گفت مطمینی دختره منو میگیاصلا فکر نکرده بودم به این جنبه اش.... همون روز گوشیم زنگ خورد ویه صدای دخترونه گرم پشت خط بود، مریم خانومی که همیشه موقع دلتنگیام همدلم بود و سنگ صبور دردودلام.... حالا این مریم خانومی تا چند روز دیگه عروس خانوم میشه و میره تو خونه خودش.... مریم جونم،خیلی خوشحالم خیلیییییی وخیلی هم ناراحت ازاین لحاظ که برنامه ام جور نیست که بتونم بیام و تو این لحظات شاد تو شادیت سهیم شم... بی صبرانه منتظر اون روزی ام که عکس نی نی خوشگلت رو تو این وب ببینم.... قبلشم دوست دارم روی ماه خودتو از نزدیک ببینم ایشااله خوشبخت شین و به پای هم پیر شین...
حمیده
8 مرداد 92 19:57
مریمی منو بردی به روزای اول عروسیمون که خونه مون هنوز نو بود فکر کن چی شده که میگم نو بود.... ولی خداییش روزای اول که تو خونه خودت میری یه حس و حال عجیبیه... ناهار و شام روزای اول که خودت درست میکنی... اولین غذاهایی که تو عمرت پختی... اولین مهمونایی که خونه ات میان... حتی اولین خریدایی که از سوپری میکنی همه و همه برات جذابن.... یادمه اون دفعه های اولی که میرفتیم خرید،یه شب من هر مدل سسی که تو اون مغازه بود از هرکدوم یکی برداشتم فروشنده رو داری شده بود این و همسری هم اونوقت من بعد از رو که نرفتم،چند شب بعد دوباره رفتیم همون فروشگاه هر مدل شوینده ای که بود رو برداشتم ما اینیم دیگه
مامان هدیه
9 مرداد 92 12:05
سلام عزیزم خیلی وقته که نبودی دلمون برات تنگید عذرت موجه کاری باهات ندارمچون اومدی با یه عالمه خبرای خوش برات خیلی خیلی خوشحالم ایشالا پیش آقای همسری سالیان سال خوش و خرم زندگی کنینو نی نی های خوشگل خوشگل بیارین
مامان هدیه
9 مرداد 92 12:06
ایشالا مامانی هم با این دوری کنار میاد و مطمنا بعد یه مدت براشون عادی میشه اونقده از خونه ات تعریف کردی که دلم میخواد یه روز بیامو مهمونت بشم ایشالا همه وسایلاتو به سلامتی و تو شادیها ازشون استفاده کنی. عروس خانوم از الان پیوندتونو تبریک میگم براتون آرزوی بهترینارو دارم
مامانی تنها
11 مرداد 92 13:17
به به چی می شنوم بوی پیوند آسمونی می یاد انشالله که مبارک باشه ودرکنار همسری خوش و خرم زندگی کنید خوش به حالت کسی هست که وقتی وسایلاتو می بری خونه خودت برات گریه کنه من اونم ندارم به منم سربزن خوشحال می شم
ماماطهورا
13 مرداد 92 4:06
سلام عزيزم انشالله كه خوشبخت بشيد يه عمر دركنارهم شادزندگي كنيد ميشه منم رمزوداشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان امیر رضا
14 مرداد 92 14:25
سلام سلام کجایی مریم خانوم......دلمون برات تنگ شد....به گل پسری ما هم که سر نمیزنی.....واقعا روزهای به یاد موندیی هست از صمیم قلب ارزو میکنم که زندگی عاشقانه و شادی داشته باشین.....ایشالله به زودی عکس نی نی ناز نازی( عروس گلم ) رو تو وبلاگش ببینیم از تعریف هایی که کردی معلومه که خونه خوشگلی باید باشه...منتظر عکس های اونم هستیم... عروسیتون هم مبارک مبارک
مامان حسام كوچولو
16 مرداد 92 4:36
سلام طاعاتتون قبول با خوندن مطلبت ياد روزاي آخر خودم توي خونه بابام اينا افتادم اشك توي چشمام جمع شد. من اون روزا بيشتر نگران بابام بودم چون خيلي به هم وابسته بوديم و هر روز براش مي خوندم:آب اومده تا كمر رودخونه مريم خانم مثلا 5 روز ديگه مهمونه و اونو اينطوري قانع مي كردم اما اون غصه ي خودشو مي خورد. حتما عكساي خونتون و وسايل ت رو برامون بزار من كه دلم آب شد از بس تو تعريفشونو كردي.
ف یوسفی
16 مرداد 92 11:12
سلام مریم خانوم... ایشالله این چند روز هم می گذره و شما هم می ری سر خونه و زندگیتون.. خیلی خوشحالم... ما که تجربه شو نداریم ولی فکر کنم روزای خیلی قشنگی باشه با این توصیفاتی که شما کردین... آرزوی خوشبختی و سلامت برای هردوتون دارم...
مامان هدیه
28 مرداد 92 11:12
سلام مریمی یا بهتره بگیم عروس خانوم خب بیا این وبلاگو آپ کن از عروسیت بگو که از انتظار داره زیر انگشتامون علف سبز میشه
مامان خانومی
28 مرداد 92 12:32
سلام عزیزم خوبی؟ توی دستام یه فانوسه یه کاسه اومدم تا بیای برای اجابت شدن دعام دعاهاتو بندازی درون کاسه و با دعای خیرت راهیم کنی دوست داشتی بیا وبم چون من ادرس دوباره ندارم.دوست داشتی با هم تبادل لینک کنیم تا برای هم چاره گشایی کنیم تو روزای سختی
مامان امیررضا
31 مرداد 92 12:22
عروس خانون مثل اینکه خونه خودت بهت خیلی خیلی خوش میگذره یه سر به این نی نی نازنازی بزن...از خاطرات عروسی براش بگو....تا ما هم یه بهره ای ببریم
مامان حسام كوچولو
31 مرداد 92 16:33
سلام بر تازه عروس. معلومه كه بهت خيلي خوش گذشته كه نمياي به ما سر بزني. بابا ول كن اين آشپزي و دستمال كشي رو. يه خبري از خودت به ما بده ببينيم عروسي چه خبر بوده. نكنه رفتي ماه عسل بي خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستي يادم رفت اينم هديه من و حسام كوچولو ببخشيد ناقابله هر چند كه خودت گلي اما گل براي گل: