بدون عنوان
سلام فندق کوچولوی مامانی...
جیگر تربچه خوشگلم بشم، اگر یه وقت نمی یام وبلاگت رو آپ کنم یا خیلی وقته که اینجا نیومدم، فکر نکنی مامان به یادت نیست و دلش برات تنگ نشده ها...فقط یا یه جورایی همش یا کاری داشتم و گرفتار بودم!..یا اینکه سرم جایی گرم بوده!..یا اینکه همچین درگیر خونه و زندگی و خونه داری شدم! که دیگه نرسیدم بیام وبلاگ...
جونم برای فلفل کوچولو بگه که، تا چندین هفته بعد از عروسیم و تا همین اواخر، مهمونی های پاگشا هنوز ادامه دارن...معمولا اگر از طرف فامیل های بابا جونت دعوت باشیم که خانواده من رو هم دعوت می کنن..و اگر از طرف خانواده مامانِ من دعوت باشیم، که عمه اینا هم هستن..و اگر خونه فامیل های مشترک من و بابایی دعوت باشیم که بقیه عموها و عمه ها رو هم دعوت می کنن، و خلاصه شلوغ بازاری شده!!...اصلا یک وضعی!
چون ما هر دوتامون بچه های اول خانواده هامون هستیم که عروسی می کنیم، و مخصوصا که عمه دست به پاگشا دعوت کردنش قبلا خیلی خوب بوده!!! و هر عروس و دامادی که تو فامیل ازدواج می کردن رو دعوت می کرده، حالا ما هم اون جایی که دعوت مون نمی کنن دیگه نیست!....باور کن هنوز چند تایی دیگه از فامیل هستن که فرصت نشده دعوت مون کنن و از این به بعد قراره که دعوت بشیم!
نی نی کوچولو باور کن یک اوضاعی شده که دیگه دارم لباس جدید و پوشیده نشده کم می یارم که توی این مهمونی ها بپوشم!!!!....هنوز منو عروس خانم صدا می کنن! و بابا وحیدت رو شازده دوماد...(این هست که حس تازه عروسی هنوز هم در ما به قوت و شدت روز اول جریان دارد!!)...فکر کن شبی که خونه مامان بزرگ بابا وحیدت دعوت بودیم، توی حیاط نقل و شکلات می پاشید روی سرمون و کل می زد!!..
این که از این...
به جز اون مجبور شدم واسه کارای نهایی پایان نامه ام، یه سر دیگه برم شهر محل دانشگاهم و چند روزی رو اونجا باشم..
وااای عزیزم، خیلللللللللللللی خیلللللللللللللی بهم بد گذشت....با وجودی که بچه ها و دوست هام سعی می کردن سنگ تموم بذارن و اون چند روزی که من اونجا هستم بهم خوش بگذره و همه چیز اکی باشه و خیلی هم هوام رو داشتن، ولی اصلا یک حس و حااالی بودم..
شبی که وحید می خواست منو برسونه فرودگاه، دو تامون حال مون گرفته بود...همچین با بغض نگاه همه جای خونه می کردم، که انگار صد سال هست توی این خونه زندگی کردم و قراره دلم براش خیلللی تنگ بشه!..(که شد هم!)
توی فرودگاه زدم زیر گریه و وحید هیچ جوره نمی تونست آرومم کنه..
الهی بمیرم، دم رفتن کلی نگرانش کردم...
شب ها وقتی که می خواستم بخوابم، فقط تا صبح روی تخت غلت می زدم و جای خالی باباوحیدت رو هیچ جوره نمی تونستم بی خیال بشم!..اصلا خواب نداشتم..
بچه ها هم همش مسخره ام می کردن و واسم می خندیدن که ای بی جنبه ی شوهر ندیده!!!!!
یک وضعیتی درست کرده بودم که وحید دیگه واقعا دلش شور افتاد و گفت نمیخواد اونجا بمونی!..بیا همین جا هر طور شده کارهات رو انجام بده و با استادهات با ایمیل در ارتباط باش، نهایتش اگر ضرورت پیدا کرد، یه بار دیگه برای یکی دو روز می ری و برمیگردی..
واقعا خودم هم وقتی که دیدم اونجا اونقدر دلتنگ هستم و نمی تونم تحمل کنم، تصمیم گرفتم که برگردم و برگشتم!
وحید اومد فرودگاه دنبالم و شب رفتیم پیش عمه و مامان اینا...
وقتی که توی فرودگاه وحید رو از دور دیدم، حس کردم که واقعا چقدر بیشتر و عجیب تر! از همیشه که می رفتم دانشگاه، این بار دلم برای وحید لک زده..آخرشم دلم طاقت نیاورد و همون جا یه کوچولو بغلش کردم!!
واقعا اینکه می گن محبت بین زن و شوهر چیزی هست که خدا توی قلب هاشون قرار می ده و اونو مایه ارامش شون می سازه و این دلبستگی بعد از ازدواج بیشتر می شه که کمتر نمی شه رو من یکی با تمام وجودم قبول دارم!!!
ببخشید قند عسلم که فعلا نتونستم ادامه خاطرات عروسی رو برات بنویسم...ولی قول می دم زود زود این کار رو بکنم..
بابایی این روزها خیلی گرفتاره..هم مطب می ره..هم کلاس های دانشگاهش رو..و هم بیمارستان کشیک هست..
کتاب هاش رو که من نگاه می کنم سرگیجه می گیرم و خیللللی دلم براش می سوزه!..با این وجود نمی ذاره که خستگی هاش لطافت و شادابی و ناب بودن روزهای اول زندگی مشترک مون رو تحت الشعاع قرار بده..
تو که پیش فرشته های مهربون خدایی، از خدا بخواه که خستگی و سختی این روزها رو براش کم کنه و کمکش کنه که درس هاش رو به صورت رضایت بخشی پیش ببره..
اینم یادت باشه که باید بابایی رو خیلی دوست داشته باشیم و از اینکه این همه واسه خاطر ماها زحمت می کشه، حسااابی قدرش رو بدونیم و عاااشقش باشیم..