، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

1392/8/2 19:46
نویسنده : مامان مریم
426 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام فندق کوچولوی مامانی...قلبقلب

جیگر تربچه خوشگلم بشم، اگر یه وقت نمی یام وبلاگت رو آپ کنم یا خیلی وقته که اینجا نیومدم، فکر نکنی مامان به یادت نیست و دلش برات تنگ نشده هاقلب...فقط یا یه جورایی همش یا کاری داشتم و گرفتار بودم!..یا اینکه سرم جایی گرم بوده!..یا اینکه همچین درگیر خونه و زندگی و خونه داری شدم!عینک که دیگه نرسیدم بیام وبلاگ...

جونم برای فلفل کوچولو بگه که، تا چندین هفته بعد از عروسیم و تا همین اواخر، مهمونی های پاگشا هنوز ادامه دارن...معمولا اگر از طرف فامیل های بابا جونت دعوت باشیم که خانواده من رو هم دعوت می کنن..و اگر از طرف خانواده مامانِ من دعوت باشیم، که عمه اینا هم هستن..و اگر خونه فامیل های مشترک من و بابایی دعوت باشیم که بقیه عموها و عمه ها رو هم دعوت می کنن، و خلاصه شلوغ بازاری شده!!...اصلا یک وضعی!فرشته

چون ما هر دوتامون بچه های اول خانواده هامون هستیم که عروسی می کنیم، و مخصوصا که عمه دست به پاگشا دعوت کردنش قبلا خیلی خوب بوده!!! و هر عروس و دامادی که تو فامیل ازدواج می کردن رو دعوت می کرده، حالا ما هم اون جایی که دعوت مون نمی کنن دیگه نیست!....باور کن هنوز چند تایی دیگه از فامیل هستن که فرصت نشده دعوت مون کنن و از این به بعد قراره که دعوت بشیم!گاوچران

نی نی کوچولو باور کن یک اوضاعی شده که دیگه دارم لباس جدید و پوشیده نشده کم می یارم که توی این مهمونی ها بپوشم!!!!....هنوز منو عروس خانم صدا می کنن! و بابا وحیدت رو شازده دوماد...(این هست که حس تازه عروسی هنوز هم در ما به قوت و شدت روز اول جریان دارد!!زبانعینک)...فکر کن شبی که خونه مامان بزرگ بابا وحیدت دعوت بودیم، توی حیاط نقل و شکلات می پاشید روی سرمون و کل می زد!!..

این که از این...

به جز اون مجبور شدم واسه کارای نهایی پایان نامه ام، یه سر دیگه برم شهر محل دانشگاهم و چند روزی رو اونجا باشم..

وااای عزیزم، خیلللللللللللللی خیلللللللللللللی بهم بد گذشت..گریه..با وجودی که بچه ها و دوست هام سعی می کردن سنگ تموم بذارن و اون چند روزی که من اونجا هستم بهم خوش بگذره و همه چیز اکی باشه و خیلی هم هوام رو داشتن، ولی اصلا یک حس و حااالی بودم..

شبی که وحید می خواست منو برسونه فرودگاه، دو تامون حال مون گرفته بود...همچین با بغض نگاه همه جای خونه می کردم، که انگار صد سال هست توی این خونه زندگی کردم و قراره دلم براش خیلللی  تنگ بشه!..(که شد هم!)

توی فرودگاه زدم زیر گریه و وحید هیچ جوره نمی تونست آرومم کنه..

الهی بمیرم، دم رفتن کلی نگرانش کردم...ناراحت

شب ها وقتی که می خواستم بخوابم، فقط تا صبح روی تخت غلت می زدم و جای خالی باباوحیدت رو هیچ جوره نمی تونستم بی خیال بشم!..اصلا خواب نداشتم..

بچه ها هم همش مسخره ام می کردن و واسم می خندیدن که ای بی جنبه ی شوهر ندیده!!!!!خنثی

یک وضعیتی درست کرده بودم که وحید دیگه واقعا دلش شور افتاد و گفت نمیخواد اونجا بمونی!..بیا همین جا هر طور شده کارهات رو انجام بده و با استادهات با ایمیل در ارتباط باش، نهایتش اگر ضرورت پیدا کرد، یه بار دیگه برای یکی دو روز می ری و برمیگردی..

واقعا خودم هم وقتی که دیدم اونجا اونقدر دلتنگ هستم و نمی تونم تحمل کنم، تصمیم گرفتم که برگردم و برگشتم!خجالت

وحید اومد فرودگاه دنبالم و شب رفتیم پیش عمه و مامان اینا...

وقتی که توی فرودگاه وحید رو از دور دیدم، حس کردم که واقعا چقدر بیشتر و عجیب تر! از همیشه که می رفتم دانشگاه، این بار دلم برای وحید لک زده..آخرشم دلم طاقت نیاورد و همون جا یه کوچولو بغلش کردم!!

واقعا اینکه می گن محبت بین زن و شوهر چیزی هست که خدا توی قلب هاشون قرار می ده و اونو مایه ارامش شون می سازه و این دلبستگی بعد از ازدواج بیشتر می شه که کمتر نمی شه رو من یکی با تمام وجودم قبول دارم!!!

ببخشید قند عسلم که فعلا نتونستم ادامه خاطرات عروسی رو برات بنویسم...ولی قول می دم زود زود این کار رو بکنم..

بابایی این روزها خیلی گرفتاره..هم مطب می ره..هم کلاس های دانشگاهش رو..و هم بیمارستان کشیک هست..

کتاب هاش رو که من نگاه می کنم سرگیجه می گیرم و خیللللی دلم براش می سوزه!..با این وجود نمی ذاره که خستگی هاش لطافت و شادابی و ناب بودن روزهای اول زندگی مشترک مون رو تحت الشعاع قرار بده..

تو که پیش فرشته های مهربون خدایی، از خدا بخواه که خستگی و سختی این روزها رو براش کم کنه و کمکش کنه که درس هاش رو به صورت رضایت بخشی پیش ببره..

اینم یادت باشه که باید بابایی رو خیلی دوست داشته باشیم و از اینکه این همه واسه خاطر ماها زحمت می کشه، حسااابی قدرش رو بدونیم و عاااشقش باشیم..قلبماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

حمیده
3 آبان 92 8:58
سلام به عروس خانوم گل... دقیقا میفهمم چی میگی،چون خودمم تو شرایط تو هستم الان... حسابی سرم شلوغ شده و وقت کم میارم... میگذره این روزا... زود به زود بیا اینجا و اپ کن... پایان نامه ات هم انشاالله زودی تموم میشه و بعدشم ایشاالله دکتری... تازه از خواب پاشدم،پیامتو دیدم اومدم اینجا، باز هم میام سرمیزنم..
مامان هدیه
8 آبان 92 11:33
سلام به مریم خانومه گله گلاب چه عجب یادت افتاد بیای اینجارو آپ کنی ایشالا به سلامتی پایان نامه ات هم تموم بشه و روزای خوش و بی دغدغه ای کنار آقای همسری داشته باشی
مامان امیررضا
12 آبان 92 19:59
به به مریم خانومی...... پس این ایام بهت خیلی خوش گذشت...ایشالله همیشه در کنار اقا وحید شاد شاد باشین...... عزیزم زود زود بیا......ما رو اینقده منتظر نذار....
مامان سهند و سپهر
16 آبان 92 12:55
سلام مریم خانم تبریک می گم نوعروس نازنین عروسیتون مبارک و امیدوارم شادکام و خوشبخت باشید همیشه ایشالا نی نی نازنینتون بزودی به آغوشتون بیاد . من که میگم اصلا زود نیست. امیدوارم به زودی بیاد و غافلگیرتون کنه چرا بابایی میگن زوده ؟ میشه برام توضیح بدید. البته الان همین یه پست رو خوندم. سر فرصت بقیه رو هم می خونم شاید بهتر شناختمتون. از سن و سالتون هم بگین خوشحال میشم. من 29 سالمه و یه جفت دوقلوی 2 سال و یک ماهه دارم که شر و شیطون هستن. ولی برای تو آرزوی سه قلو نمی کنم خانمی. خیلی مشکله. همون دوقلو هم سخته و لحظات تلخ و شیرین زیادی داره. بهرحال امیدوارم هر چند قلو که باشن صحیح و سالم باشن و بزودی در آغوش بگیریشون. راستی من وبلاگمو مدتیه بستم . مطلب زیاد داشتم و سه ساله می نوشتمش. ولی به دلایلی برداشتمشون همشو. کلی عکس بچه ها بود... و کلی مطلب در موردشون. بهرحال خوشحالم از آشناییتون
مامانِ عسل
18 آبان 92 11:04
سلام خانومی خیلی خوشحالم از آشناییتون عروس خانوم اگه نظر دیگران را قبول داشته باشی من میگم حق با آقای همسره. این نظر منه و من میگم دو نفره ها خیلی شیرین و دلچسبن و سه نفره ها و چندنفره ها خیلی شیرین تر . اما باید هر کدام را جداگانه چشید و حس کرد. امیدوارم هر وقت خواستین خدا نی نی صالح و سالم و خوشکل بهتون عطا کنه.
مامان سهند و سپهر
18 آبان 92 13:33
عزیزم الان همه وبلاگتو خوندم خیلی زیبا و با نمک نوشتی ایشالا خوش بخت باشین همیشه. خیلی خوشحال شدم از آشناییتون. بعضی قسمتها شبیه من بود ماجراهاتون. تقریبا خوب باهاتون آشنا شدم جز اینکه نمی دونم چند ساله هستین. امیدوارم به هرچی دوست دارین بززودی زود برسین
مامان سهند و سپهر
26 آبان 92 11:33
سلام عزیزم ممنون که برام اینهمه نوشتی از خودت . خیلی خوشحالم کردی . عزیزم آفرین پس در واقع ما با یک عروس خانوم تیزهوش طرفیم هزارماشالا بزنم به تخته خیلی خوب پیشرفت کردی با توجه به سن و سالت . ایشالا به سلامتی و موفقیت پایان نامه ت رو هم دفاع کنی و بری به سوی دکتری. واقعا بشی یه خانوم دکتر خوشگل و باهوش و توانمند. عزیزم خیلی مهربونی. خیلی حس خوبی نسبت به شما دارم. منم بچه ها رو خیلی دوست داشتم و دارم . این فرشته های کوچک رو. حس شما رو راجع به بچه دار شدن کاملا درک می کنم . من خودم 27 ساله بودم که نینی هام به دنیا اومدند. به نظر خودم زمان مناسبی بود. عاشقانه های دونفره معمولا پس از ورود فرشته کوچولو امکانپذیر نیست . پس الان حداکثر استفاده رو از زمان و منابع برای خودتون داشته باشید. یک برنامه ریزی خوب میتونه همه چی رو هم خوب پیش ببره خانومی. کمی که اوضاع مساعد شد دیگه به نظر من زیاد لفتش هم ندید . همین که خدارو هزار بار شکر خونه و ماشین دارید خیلی عالیه . حالا بزرگتر کردن خونه و بهبود دادن اتومبیلتون چیزایی نیست که بخاطرش بخواهید بچه رو به تعویق بندازید و منافاتی با هم نداره. ما هم خونه و ماشین داشتیم و بچه دار شدیم ولی دقیقا اون چیز کامل و بزرگ و بی نقصی نبود که دلمون می خواست . ولی با حضور بچه ها اینقدر برکت به زندگی آدم میاد که تعجب انگیزه. پس عزیزم دلایل دیگه ای که داشتین رو کاملا می پذیرم و درست هست . ولی خونه و ماشین دیگه واقعا بهونست. مطمئن باشید با حضور نینی هم می تونید بهبودش بدید. بهرحال یکی دو سالی رو با همین شرایط خوش بگذرونید و پیشرفتهای خودتون و کنید و بعد دیگه یه دعوتنامه خوشگل واسه نینی صالح سالم زیبا بفرستید. ایشالا که دعوتتون و می پذیره و در زمان مناسب خودش میاد توی آغوشتون. چون هر کاری زمانی داره . نباید بگذارید زمانش بگذره. آدم تا کم سن و سال تر هست حال و حوصله و توان بدنی نگهداری از نینی رو داره . قربونت بشم عزیزم برات بهترین آرزروها رو دارم
مامان سهند و سپهر
26 آبان 92 11:35
راستی بی صبرانه منتظر عکسهای زیبای شما هستم
مامان سهند و سپهر
26 آبان 92 11:35
من یادم رفت تیک خصوصی رو بزنم . اگر خواستی پاکش کن . خصوصی هم دوباره کپی کردم برات.