عروس خانوم می نویسد!
سلام به همه دوست های مهربون و با معرفت خودم و به نی نیِ قند عسلِ لپ قرمزی ام..
الان یه دونه مریم خانوم داره با شما صحبت می کنه که امروز دقیقا نوزدهمین روز از زندگی مشترکش رو تجربه می کنه....و نوزده روز هست که از عروسیش می گذره..
خودم دوست داشتم زودتر بیام و خاطرات عروسی رو اینجا بنویسم، تا اینکه واسه بعدها هم یادگاری و خاطره بشه و از یادم نره..اما راستش ما خونه خودمون هنوز اینترنت نداریم و هنوز وحید خان واسم اینترنت رو وصل نکرده..و من فقط گاهی با گوشی خود وحید هست که می یام نت و یه سر کوچولو هم به این وبلاگ می زنم..
امروز که خونه مامان اینا هستیم، از اینجا دیگه تصمیم گرفتم که این پست رو واسه دوست های خوبم که از تبریک های همه شون ممنونم، بذارم.. خب من کم کم خاطرات حنابندون و عروسی رو شروع می کنم به نوشتن، و بقیه اش رو هم به مرور توی پست های بعد می نویسم..
***
یک هفته قبل از عروسی بود که فیلم بردارمون بهمون زنگ زد و گفت که کلیپ اسپورت مون آماده شده و بریم اونو ببینم...
ما هم رفتیم دفتر فیلم برداری و کلیپ پخش شد و یه جاهاییش من و وحید پیشنهادهایی داشتیم و یه قسمت هایی رو هم می خواستیم که اضافه کنن، که اون پیشنهادها رو دادیم که توی کلیپ نهایی اونا رو انجام بدن....
لباس حنابندون مون هم اون روز آماده شده بود که بهمون گفته بودن که اونو هم با خودمون ببریم...آرایشگرشون من رو آماده کرد و گریمورشون وحید رو، و با لباس حنابندون هم همون روز چند تا عکس جدید اونجا گرفتیم که به کلیپ اضافه بشه....
چهار روز قبل از عروسی، من و وحید واسه خودمون یه گودبای پارتی دونفره از دوران مجردی مون، ترتیب دادیم!.. یعنی با همدیگه رفتیم بیشتر اونجاهایی که توی نامزدی مون با هم اونجاها رو زیاد رفته بودیم...
می دونستیم که این اخرین باری هست که فراغ از دنیای زن و شوهری، با لوس بازی های دوران نامزدی به اونجاها سر می زنیم...!
رفتیم سر پارامونت و بستنی پسته ای خوردیم...رفتیم مجتمع زیتون و وحید واسم پاستیل خرید!...رفتیم چنچنه و کباب ترکی خوردیم!.. چمران میعادگاه عشق من و وحید هست!..تو تک تک بلوارها و خیابون هاش خاطره داشتیم...
رفتیم با نگهبان پارک لاله خداحافظی کردیم (از وقتی که فهمیده بود وحید دکتر هست، کلی تحویل مون می گرفت!و اگر توی پارک می دیدم مون محال بود که زور به زور برامون چایی نیاره!!)...
رفتیم سینما ساحل و جلوی در ورودی اش با همدیگه عکس گرفیتم....
گوشی هامون رو خاموش کرده بودیم که فراغ از هر گرفتاری و هرچیزی که حواس مون رو پرت کنه، از مجردانه هامون و نامزادنه هامون! خداحافظی کنیم...
ساعت یک و بیست و پنج دقیقه بعد از نیمه شب بود که برگشتیم خونه..همه نگران مون شده بودن و کلی بدو وبیراه خوردیم!..عمه که دیگه کم مونده بود گریه بیفته!!..
سه روز قبل از عروسی،من نوبت اپیلاسیون کل بدن داشتم.....با وجودی که بدنم خیلی کم مو هست و همون موهایی که هستن هم خیلی ظریف و نازک هستن، اما بازم کلی درد داشت و از سری های قبلی که اپیلاسون کرده بودم، بیشتر اذیت شدم.. خانومه بهم گفت که تا یک روز و نصفی، اصلا حمام نرم و چند تا کرم نرم کننده و مرطوب کننده بهم داد..
یک روز قبل از حنابندون هم باید می رفتم آرایشگاه واسه ابروهام و صورتم...خداییش ابروهام رو خیلی تمیز و هنرمندانه برداشت!
اون چند روز آخر عمه های من ( که می شن خاله های وحید) و عموهای من (که می شن دایی وحید) و خاله هام و دایی هام و جفت مامان بزرگ ها، کلا خونه ما و عمه اینا بودن..یعنی مرتب همه می اومدن سر می زدن و می رفتن یا اینکه تا اخر شب ها می موندن و بزن و برقص هم داشتیم!...
چون می خواستیم حنابندون رو توی خونه بگیرم و شام حنابندون هم کلم پلو بود، همه خانم ها می اومدن و کمک می دادن..کوفته قلقلی ها رو از روز قبلش پیچیدن و سرخ کردن شون هم توی تراس خونه ما انجام شد..
عمه ها و عموهای وحید هم خونه عمه اینا بودن و به عمه جونم کمک می دادن....مهمون های شهرستان هم دیگه کم کم همه داشتن می رسیدن و خونه ها شلوغ تر می شد.. دیگه اون چند روز توی اون حال و هواها ووسط گریه های قایمکی مامانم و گاهی حتی بابام! و شیطنت کوچولوها و کل زدن ها و دست های مهمون ها و فامیل ها و بزن و برقص های گاه و بی گاه شون سپری می شد...
روز حنابندون، از صبح شروع کردن به چیدن صندلی ها توی حیاط عمه اینا و چراغونی خونه ها .. تا ظهر وحید هر ده دقیقه ای! یه بار می اومد خونه ما و گزارش کارها رو بهم می داد و یواشکی یه بوسم می کرد و می رفت..اون چند روز آخر عروس خانومم، عروس خوشگلم، از دهنش نمی افتاد!!....
یه عده هم که کلا مسئول این بودن که به مامان دلداری بدن که دخترت داره شوهر می کنه، اسیری که نمی ره که تو انقدر بی تابی می کنی!!!!!!!!!!!!!!!
ظهرش وحید اومد دنبال من و رفتیم آرایشگاه (تو راه لوس شده بود و می گفت تا شب که بیام آرایشگاه دنبالت، دلم برات تنگ می شه!!) و از اون طرف هم رفت که حناها و قندهای کادویی رو بگیره..
خب طبق معمول همه عروس ها،خانوم آرایشگر شب حنابندون موهام رو باز گذاشت( واسه اینکه موهای عروس پیچیده نشه و برای شب عروسی تکراری نشه)و سشوار کشید و از زیر کمی فرشون کرد..مدل آرایش انتخابی خودم واسه عروسیم جلوش بود و کامل حواسش به این بود که جوری آرایش بشم که با شب عروسی کامل متفاوت باشم..
خب تا اینجا رو داشته باشید، تا بقیه اش رو توی پست بعد بنویسم....ای شالله که اینترنت مون هم زودتر وصل بشه تا من هر زمان که وقت داشتم و حوصله ام می شد، بتونم بیام و بنویسم..
***
خب یه کم از حال و هوای این روزهامون بخوام بگم اینکه: این مدت که بیشتر پاگشا این طرف و اون طرف دعوت هستیم و البته هنوز خیلی از فامیل باقی موندن که پاگشا دعوت مون نکردن و این نوار مهمونی های، ادامه داره!..
بی تابی های مامانم هنوز تمومی نداره..روزی که می خواستیم ادامه ی لباس هام رو بیاریم خونه خودمون، مامانم اومد و چند تا از لباس هام رو که به قول خودش هر وقت که اونا رو می پوشیدم خوشگل تر از همیشه می شدم می شدم!! رو برداشت و گفت که می خواد اینا توی خونه پیش خودشون بمونن و نبرم شون...حالا بهم اطلاع داداه شده! که: مامان همش روزها اون لباس ها رو برمی داره و نگاهشون می کنه و بوشون می کنه و گریه می کنه...
از بعد از عروسی هر بار که رفتیم خونه خودمون، مامان واسه ناهار فردامون غذا گذاشته... بعضی از صبح ها هم ناهاری رو که درست کرده، نزدیک ظهر، می ده به داداشم مهران که واسه ما هم بیاره...
یعنی اعتمادش به اشپزیم، منو کشته!!!!
ولی خب یه دوبار هم تا حالا خودم ناهار درست کردم... یه دونه زرشک پلو با مرغ درست کردم که می تونم اعتراف کنم که افتضاح شده بود!!...برنج ها زنده زنده بودن و وسط مرغ هم نپخته بود...با این وجود وحید ضایعم نکرد و ناهارش رو سیر خورد و بعدش هم بهم گفت که انقدر بهش چسبیده و دوست داشته، که دلش می خواد روزها نره مطب و خونه بمونه و من براش آشپزی کنم...(بعد از این تعریف های همسری، روحیه مان برای اشپزی کردن، اندکی بهبود یافت)..
دیگه جز اون یه روز صبح هم مامان همه مراحل پختن عدس پلو رو بهم گفت و نکته هایی که باید رعایت کنم رو هم گفت و عدس پلو پختم...دیگه به ضرب نوشابه و دوغ و ترشی، هر جور که بود خوردیمش!! بقیه اش رو هم که بیشتر مهمونی بودیم، یا اینکه مامان واسمون غذا داده یا عمه واسمون غذا گذاشته..
دو سه تا شام سردستی هم پختم که اونا هم نه زیاد خوب شدن و نه زیاد بد..
***
صبح ها وحید حدود ساعت هفت و نیم از خواب بیدار می شه، و من اولش فقط یه کوچولو متوجه می شم که وحید داره پامیشه، اما بعدش که دیگه از بغلش می یام بیرون و بوسم می کنه، دیگه یه خورده چشم هام باز می شه..اما واقعا نمی تونم بلند بشم..مخصوصا که این چند وقت که انقدر شب ها اذیت و شیطنت می کنیم که تا می یایم بخوابیم، خیلی دیروقت شده..
وحید کلا به کم خوابیدن عادت داره و زیاد اذیت نمی شه..اما من اگر شب دیر بخوابم، صبح نمی تونم زود بیدار بشم..
دیگه بعدش وحید می ره صبحانه می خوره و چون خیلی واسش مهم هست که من هم صبحانه بخورم و همیشه اینو بهم سفارش می کنه، واسه من هم صبحانه آماده می کنه و می ذاره روی میز، که جلوی چشمم باشه و حتما بخورم...چایی هم واسم دم می کنه!! دیگه من حدودای ساعت ده از خواب بیدار می شم و اول یه نیم ساعتی تلفنی با مامان صحبت می کنم و بعد..........
(اینم برنامه این روزهای زندگی ما)
+فعلا واسه ماه عسل برنامه ای نداریم...یعنی وحید در حال حاضر اصلا وقتش واسه مسافرت اجازه نمی ده
++آرامش این شب هایی که توی آغوش وحید سپری می شه رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم...حس می کنم صد سال هست که زن این مرد هستم و دیگه یک روز و یک شب هم بدون اون واسم ممکن نیست....
+++ شاااااااید شااید توی پست بعدی یه دونه از عکس های عروسی مون رو که با گوشی خودم گرفتیم (عکس های آتلیه هنوز آماده نشده)، رو واسه یه تعداد خیلی محدودی از دوستان بذارم که ببینن..