، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

سرویس طلایی که بالاخره خریده شد..

  از اولی که من و وحید با همدیگه عقد کردیم، کادوی عروسی عمه و بابای وحید به "من"، که شب عروسی قرار هست بهم بدن، قرار بود که یه سرویس طلا باشه... این سرویس طلا، کللللی ماجرا واسه خودش داشت تا خریده بشه.. بار اول که عمه و باباجون خودشون دو تا رفته بودن یه سرویس از بازار زرگرهای روبه روی شاهچراغ خریده بودن!.. اما راستش رو بخواید بدونید، اون سرویس اصلا به دلم نبود و دوستش نداشتم یه بار که با وحید صحبت می کردیم، نمی دونم وحید از کجای صحبت هام اینو فهمیده بود و متوجه شده بود که من این سرویسی که عمه اینا خریدن رو دوست ندارم!..بعد هم یه جوری اینو به مامانش رسونده بود که این سرویس به سلیقه مریم نیست.. هرچند من برام اصلا این مطرح نبو...
4 خرداد 1392

تبریک به بابا وحید...

سلام فندقی خوشگل و نازنازی من.. ..خوبی مامانی؟ ...یعنی تو الان چقدر دلتنگ من و بابایی شدی وروجکم! امروز اومدم اینجا تا یه خبر شیرین رو بهت بدم، تا بدونی یه تبریک به بابا وحیدت بدهکاری! دو روز پیش، یعنی 22/2/1392 برای بابایی یه روز خاطره انگیز بود که شاید تا آخر عمرش تاریخ و تجربه پری روز رو فراموش نکنه.. فکر می کنی اون خبر چی باشه فسقلی؟! .. از وقتی من و بابا از تهران و از عروسی یکی از دوست های بابا برگشتیم، من هنوز شیراز هستم... و ده روزی هست که همگی در تدارک بودیم! بعله جیگملی من..: تدارک افتتاح "مطب" بابا وحیدت.. زمانی که بابایی انترنی اش تموم شد و رزیدنتی قبول شد (قلب و عروق)، بعد از طی دو و نیم ترم تحصیلی، بابایی به عن...
24 ارديبهشت 1392

مامان مریم و بابا وحید

سلام خوشگلی مامانی عزیزکم اگر یادت باشه سال قبل بهت قول داده بودم که چند تا از عکس های اسپورت عقدمون رو که بیشتر از همه دوست شون دارم، واسه شما نی نی کوچولوی خوشگل بذارم توی این وب، تا برات یادگار بمونه و بعداها که من و بابایی به پای شما زحمت کشیدیم و پیر شدیم!!!، با دیدن این عکس ها یادت بیاد که چه مامان مریم و بابا وحید خوش تیپی داشتی ..و اگر اون موقع بی ریخت و پیر و کچل شده بودیم!، بفهمی که به خاطر فداکاری ها و زحمت هایی بوده که واسه شما کشیدیم و از جوونی خودمون گذاشتیم تا تو، ببالی و قد بکشی و خوشبخت بشی و سعادتمند! مامانی می دونم که شاید این حرف ها از روی شوخی بود، برای اینکه لبخندی روی لب هات بیاد و می دونمم که هیچ پدر ...
24 فروردين 1392

نوروز 92

  سلام به نی نی کوچولوی نازنین و خوشگل خودم..و سلام به همه دوست های خوب و مهربونم.. خیلی وقته که دوست داشتم یه پست جدید بذارم( تقریبا از نه فروردین تا حالا! )، اما فرصتش پیش نمی اومد. می تونم بگم که عسد امسال یکی از بهترررررررین نوروزهای عمر من بود!!!!!!! ..تعطیلات خیلی شیرین و خوبی رو سپری کردیم.. با وجودی که روزهای اول بعد از عقب افتادن عروسی مون، یه خورده شوکه!!، دپرس!!! و توی مود خودم!!! بودم، اما به محض اینکه پام رسید شیراز، وحید جان چنان روزهایی رو برام ساخت که تلخی این اتفاق، به کل برام به یه خاطره تبدیل شد!! روزی نبود که ماشین رو برنداریم و یکی از جاهای شهر یا بیرون از شهر سرک نکشیم و جوجه یا پیتزایی بر بدن نزینم!..ی...
20 فروردين 1392

مامانی دل شکسته...

سلام کوچولوی نازنینم.. الان یه مامانی ای داره با تو حرف می زنه که توی این چند روز اخیر یا ناراحت و پکر توی خودش بوده و حتی دلداری هایی بابایی هم زیاد ارومش نمی کرده، یا اینکه یواشکی واسه خودش گریه می کرده.. فندقی من، عروسی مامان و بابا که قرار بود نهم فروردین ماهِ سال جدید باشه، کنسل شد..... اونم به این خاطر که: عموی بابای وحید (در واقع عموی پدربزرگ شما!) که واسه خودش بزرگ کل خاندان محسوب می شده!!! چند روز پیش تو سن 82 سالگی فوت کرد... حالا تو فکرش رو بکن، این عمو جان که 82 سال عمر کرده بودن!! یه دوماه دیگه هم مردن شون رو به تاخیر می نداختن چی می شد مگه... چند روزی بیمارستان بستری بودش و من و بابایی شب ها و روزهای پراسترس...
23 اسفند 1391