اولین توهم حاملگی!!!!
پریودم چند روزی بود که عقب افتاده بود..
مابینی احساساتی از استرس و هیجان و ترس و ابهام و ذوق مرگ شدگی و نگرانی و تعجب، کم کم داشت این نظریه در من شکل می گرفت، که: نکنه تربچه کوچولو مهمون دلم شده!!!....اونم با این تمهیدات چندگانه ای که وحید فعلا اندیشیده و به کار می گیریم!!
به وحید که اصلا و ابدا چیزی نگفتم.......
آخرهای پریشب دیگه داشتم به استفاده از بی بی چک! فکر می کردم....
دیروز صبح اول یه کم سرچ کردم و بعد هم نشستم یه خورده حساب و کتاب کردم، و دیدم بعله دقیقا همون روزهایی که می گن محتمل ترین زمان تخمک گذاری هست، من و آقای همسر (روم به دیوار خواااهرااا)...
خلاصه که بازم به وحید چیزی نگفتم، تا اینکه دیشب خیلی بدخواب شده بودم و مدام تو بغلش غلت می زدم که اونم بیدار می شد و همش آروم در گوشم می گفت: مریمی خوبی؟!..جایی ات که درد نمی کنه؟!..چرا بیتابی؟!..منم الکی بهش گفتم که فقط واسه استرس های پایان نامه ام هست!
(من اگر یه روز حاامله بشم،(منظورم اینه که اون روزی که حامله بشم!) هزااااار و یک نقشه و برنامه و اصول و ترفند و کارهای خاطره انگیز و شیطونک بازی تو ذهنم دارم برای خبر دادن این موضوع به وحید!...مگه الکیه که موضوعی به این شگرفی رو بخوام به این راحتی ها کف دستش بذارم!)..
خلاصه که وحید رو پیچوندم! در حالی که خودم هم واقعا نمی دونستم چم هست!
صبح که وحید پاشد، ناخوداگاه از بلند شدنش منم برخلاف روزهای دیگه از خواب بیدار شدم، و دیگه خوابم نبرد!
تا اینکه تا نزدیک های ظهر دیگه کم کم حالم یه جورایی شد و خلاصه که بعدش یه پریود وحشتناک و دردناک شروع شد، اونم نه اینجور!!
ظهر که وحید رسید خونه، رسما من دیگه گریه کردم!
وحید نگران شده بود، یه مسکن (که از این چیز میزا یه خورده آورده توی خونه برای مواقع لازم) بهم تزریق کرد و بعدش کاناپه رو آورد کنار بخاری و پتو داد روم که بخوابم!...بیدار که شدم مثل این ننه بزرگا، برام جوشونده هم دم کرده بود!......بعد هم که به قول خودش اثر مسکن کم کم داشت رفع می شد، چند بار حوله گرم گذاشتیم روی دلم، تا دوباره دردش شروع نشه..
حالا بهتر هستم!..
والله هر دختری رو می بینی ازدواج می کنه، وضعیت دردهای پریودی اش بهتر می شه، ما که از وقتی عروسی کردیم، پریودهامون گودزیلایی شده!!
عصر مامان دعوام کرد که چرا به اون خبری ندادم!!...خودمم یه لحظه برام جالب شد که یه درد غیرعادی و سخت پریودی رو بدون حضور مامانم و فقط کنار وحید، پشت سر گذاشتم!....مامان بعدش برام تعریف کرد که: قدیمی ها می گفتن یه شوهر خوب، شوهر بودن که وظیفه شه! اما مهم این هست که به موقع اش بتونه بابای زنش باشه، و به موقع اش مامان زنش....
گفت: وحید واسه تو مامان خوبی هست!....گفت نمی تونه انکار کنه که در عین خوشحالیش از اینکه طبق تعریف قدیمی ها یه داماد خوب داره!، اما دلش گرفته....
مامانم بهم گفت: دنیای مادرانگی، سرتاسرش دلتنگی هست...گفت: حالا آینده ها خودت می فهمی و تجربه می کنی!
ماماااانم خیلی به من وابسته هست..وقت هایی که اینطوری باهام حرف می زنه، دلم آتیش می گیره...دلم نمی خواد اصلا حس کنه که با ازدواج کردن من، دخترش ازش دور شده...قول می دم که دفعه بعدی که پریود شدم و دلم درد گرفت، برم خونه اونا تا مامانم خوبم کنه!
+توت فرنگی ناز من، فکر نکنی ما متتظرت نیستیما...مامان فدات شه الهی، انقدرم دلمون تو رو می خواد که اصلا نمی شه به زبون آوردش!..فقط هر وقت که همه چیز اکی بود و بابایی هم آمادگی شو داشت، و می تونست برای تو، هم همه جوره وقت بذاره و هم همه چیز رو واسه خوشبختیت فراهم کنه، از آسمون ها دعوتت می کنیم تا بیای توی بغل مون.....باید به بابایی حق داد!..دانشگاه و بیمارستان و مطب رو داره با هم پیش می بره، و تو وقتی که بدونی و حس کنی که همه این ها رو با چاشنی عشق به تو و واسه خاطر آینده های تو نی نی نیومده، اما دوست داشتنی داره انجام می ده، تو هم عااشق بابا وحیدت میشی.....مامان مریم و بابا وحیدت هم عاشقتن فرشته مهربون و بی نظیر!..تو معجزه ی عشق ما دوتایی...مگه می شه که منتظرت نباشیم!