برای حمیده مهربان...
روزهای آخر ترم هشت کارشناسی ام بود که رتبه های ارشد اومده بود و همه در تب و تاب بودن که کدوم شهر و دانشگاه قبول می شن و چطوری انتخاب هاشون رو انجام بدن..
رتبه من با وجودی که رتبه بدی نبود!(306)، و توی بسیاری از رشته ها، بچه ها با رتبه های خیللی بالاتر از این روزانه دانشگاه های حتی درجه یک قبول می شدن، اما تو رشته حسابداری، به خاطر ظرفیت کم و اندک پذیرش دانشجو در مقطع تحصیلات تکمیلی (خصوصا در اون سال ها که هنوز ظرفیت ها انقدر زیاد نشده بود)، یه رتبه آستانه ای محسوب می شد!!....یعنی نه می شد قطعا بگی که من روزانه یا شبانه دانشگاهی می تونم قبول بشم...و نه قطعا می شد بگی که امیدی نیست..(به دانشگاه آزاد هم که مطلقا نه اعتقادی داشتم و نه اصلا فکر می کردم)...هدفم فقط و فقط دانشگاه سراسری بود..
اون زمان بچه های حسابداری چند تا وبلاگ پربازدید داشتن که اخبار مربوط به کارشناسی ارشد و منابع و درصد ها و رتبه ها و اینا رو از اونجا پیگیری می کردن....یکی از این وبلاگ ها، وبلاگ حامد فیلی بود!
همون روزها یه بار رفته بودم اونجا که کامنت بذارم، که دیدم یکی از کامنت هایی که اونجا هست و با اسم "حمیده" نوشته شده، یه لینک وبلاگ زیرش هست...
کنجکاو شدم و اون وبلاگ رو باز کردم، و اون کلیک شد شروع یه آشنایی زیبا و دیرینه، با یه فرشته مهربون، برای من!!!
اون وبلاگ متعلق به یه دختر خانم شمالی بود که اون هم ارشد اون سال رو برای دومین بار شرکت کرده بود و انگاری که رتبه اش از من بهتر شده بود..
منم اون زمان یه وبلاگ دیگه داشتم...(که بعدها اون وبلاگم که تو دوران کارشناسی توش می نوشتم، متعلق به دوستم شد و بعدها متاسفانه به سرنوشت غم انگیزی دچار شد!..)
به هرحال منم آدرس وبلاگم رو برای اون دختر شمالی! گذاشتم و بعد از چند بار که برای هم کامنت گذاشتیم؛ اون دوست جدید، شماره تلفنش رو برای من کامنت گذاشته بود...
(بر خلاف نظر حمیده خانم که فکر می کنه من شماره تلفنم رو گذاشته بودم!)..(آخه حمیده جونی، دقیقا یادمه که اینترنت خونه مون قطع شده بود، در حالی که من به اینترنت احتیاج داشتم...به خاطر همین بابام من رو رسوند کافی نت..بعد من کارم رو که توی کافی نت انجام دادم، یه سر هم به وبلاگم زدم و شماره تلفن تو رو اونجا دیدم و برش داشتم!...و بعد تو راه برگشت به خونه، تو ماشین کنار بابام، به تو اس ام اس دادم و اولین اس ام اس هامون اونجا بود که به هم فرستاده شد...)
بعد وقتی که من رسیدم خونه، هنوز چند ساعتی نگذشته بود، که شماره اون دوست جدید بهم زنگ زد!(اینم دوباره بر خلاف نظر حمیده خانم، که فکر کرده بود من اولین بار بهش زنگ زدم!)...یه حس شیرین بهم گفت که اون تلفن رو جواب بدم..و دقیقا اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که نکنه این دوست جدید فکر کرده که نکنه من دخترخانم نباشم، و به هر دلیل پسر باشم یا قصد اذیت داشته باشم و حتما می خواد خیالش جمع بشه، و خب منم جواب بدم و خیالش رو راحت کنم؛ و این شد که اولین بار صدای مهربون اون دوست جدید رو هم شنیدم....
اون سال من ارشد قبول نشدم و اراده کردم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی و باپشتکار واسه سال بعد خودم رو آماده کنم....و از اونجایی که من توی خونه دو تا داداش که یکی شون یه شیطون و اتیش پاره به تمام معنا هست،داشتم و از طرفی سرگرمی های زیادی هم دور و برم بود که می تونست تمرکزم رو از درس دور کنه، تصمیم گرفتم که واسه درس خوندنم به خونه مادرجونم برم!..جایی که پر از آرامش و سکوت بود و من اونجا بهتر می تونستم درس بخونم..
این کار رو کردم و همون زمان باز در مورد منابعم هم با دوست جدیدم، مشورت کردم، و اونم بهم یادآوری کرد که واسه درس حسابرسی، موسسه پارسه یه کتاب خوب داره که مطالب رو خوب جمع بندی کرده؛ وقتی بهش گفتم که کتاب حسابرسی پارسه رو ندارم، اون دوست خوب، با وجودی که مدت زیادی نبود که با هم آشنا شده بودیم، در کمال مهربونی و لطف، زحمت کشید و کتاب خودش رو واسم پست کرد به خونه مادر جونم....(این مهربونی اش، توی اون مدت کوتاه دوستی و آشنایی، برام خیلی جالب و تحسین برانگیز بود!)
همه این جزییات رو نوشتم، تا بعدها نی نی ام هم بدونه که مامانش، بهترین دوست هاش که براشون احترام زیادی قائل هست رو چطوری پیدا کرده و چطوری باهاشون آشنا شده....
بعله، یکی از بهترین دوستی های من توی دنیای نت بود که شکل گرفت و تا امروز که حدودا داره به چهارمین سال خودش نزدیک می شه، برام خاطره انگیز و ناب بوده..
این دوست خوبم، که دیگه الان باید بهش بگم دوست قدیمی، "حمیده" خانومی خودم بوده....
اون سال حمیده ارشد قبول شده بود، چند ماهی بود که عقد کرده بود و آزمون استخدامی توی یه اداره هم پذیرفته شده بود و سر کار می رفت..
من اون سال ارشد قبول نشده بودم، مجرد بودم، و هنوز هیچ نسبتی (به جز یه علاقه قلبی و دو طرفه که با گذشت زمان داشت شدید و شدیدتر می شد) با وحید نداشتم...
تو این مدت ِ دوستی مون، حمیده یه بار عروسی اش عقب افتاد...بعدش من ارشد قبول شدم..بعد یه مدت من نامزدی کردم...بعدش عقد کردم...حمیده اینا عروسی کردن....عروسی من و وحید هم دقیقا به همون دلیل مشابه! یه بار عقب افتاد ....و بعد من و وحید عروسی کردیم....و الان هم که من درگیر چند تا آزمون استخدامی شدم..
الان هم من و هم حمیده، جفت مون پایان نامه هامون رو دفاع کردیم و جفت مون سر خونه و زندگی مون هستیم..
و توی تمام و تمام این روزها من و حمیده کنار هم بودیم و تو هر مرحله با هم حرف زدیم و مشورت کردیم، و مخصوصا من، همیشه از تجربه های حمیده، که یه قدم از من جلوتر بود استفاده کردم..
به قول حمیده یه بار که با هم صحبت می کردیم، واقعا به همین چهار سال دوستی خودمون دو تا که نگاه کنیم و اتفاقات جورواجور که واسه دو تامون توی این مدت اتفاق افتاده؛ می تونیم گذر سال های عمرمون رو به خوبی حس کنیم...
واقعا نمی تونم توصیف کنم که حسم از دوست بودن با دختری مثل حمیده چطور هست و چقدر باهاش راحتم...شاید بعضی وقت ها چیزایی که به مامانم نگفتم رو به حمیده گفتم..و یا مثلا بعضی از بحث ها و کل کل هامون با وحید باشه رو که فقط حمیده ازشون خبر داشته باشه و با کس دیگه ای در موردشون حرف نزدم.....
بعضی وقت ها که غصه خوردم که چرا خواهر ندارم، حمیده بهم گفته که می تونی منو خواهر صدا کنی! و منو جای آبجی خودت بدونی..
خیلی وقت ها حمیده نصیحتم کرده...یا راهنمایی ام..
حتی بعد از ازدواجم، یه مسئله که بهش بی توجه بودم رو حمیده بهم در موردش تذکر جدی داد..و الان فقط خودش می دونه منظورم چی هست..و از بعد از اون من سعی می کنم که رعایت کنم..
بعد جالب تر اینکه، حمیده یه دختر کاملا مذهبی، با اعتقادات قوی، چادری و نازنین هست..
جالب از این لحاظ که، خب من خودم هیچوقت این مدلی نبودم؛ و برام جالب هست و تازگی داره که چطوری شد که من با یه دختر خانمی که انقدر با هم توی این مسائل فرق داشتیم، اینطور دوستی پایدار و زیبایی رو پیدا کردم و دارم تجربه می کنم.
و حالا بهانه این پست، خبری هست که وقتی اس ام اس اش برام اومد، از شادی جییغغغغ کشیدم و نتونستم هیچ جوابی به اون اس ام اس بدم، جز اینکه زنگ بزنم و صدای دوست خوشگلم رو بشنوم!
"حمیده جون باردار هست"........و خدا می دونه که الان من چقدر ذوق مرگم!!
اصلا یه جور عجیبی خوشحالم..
نی نی کوچولوی من مژده که نی نی دوست مامانت توی راهه....و خدا رو چه دیدی...شاید تو و نی نی دوست من هم، آینده ها دوست های خوبی برای هم شدید...
حمیده گلم، دوست خوب و مهربونم، آبجی عزیزم، از ته قلبم بهت هزاااران هزااار بار، پا گذاشتنت به دنیای مادرانه ها رو تبریک می گم...و آرزو می کنم که با سلامتی و صحت کامل، دوران بارداری تو پشت سر بذاری و نی نی عزیزت رو به آغوش بگیری...ای شالله که یه فرزند خوب و صالح و دوست داشتنی و سالم، درست مثل خودت، نصیب تو و همسر عزیزت بشه..
برات خیلی خوشحالم...و منتظرم که ای شالله صورت ماه و نازنین فسقلی تو ببینم...ای شالله که بعدش هم نوبت من باشه و کلکسیون اتفاقات خوب دوستی چهارساله مون، با نی نی دار شدن دوتامون تکمیل بشه.......
مراقب خودت، و از اون مهم تر نی نی خاله مریم، بااش..
دوست داشتم این پست رو بنویسم اش، ولی منتظر بودم که اول خودت خبر بارداری تو توی وبلاگت بدی و بعد من بنویسم..
خواننده های خوب وبم، همراه های گلم و دوست های مااااهم، معذرت می خوام که این همه تاخیرم زیاد شد و شما رو از نتیجه دفاعم بی خبر گذاشتم...شرایط یه طوری شد که زودتر از این نتونستم که بیام...بعد از دفاع که برگشیم شیراز، من چند روزی رفتم خونه مامانم، بعدش هم وحید واسه یه کنگره قلب و عروق با دو تا از استادهاش و چند تا از هم کلاسی هاش باید می رفتن بوشهر، که اون زلزله پیش اومد و به خاطر همون چند روزی کنگره و سفر اون ها به تاخیر افتاد و منم خونه مامانم باز موندم...بعدش هم یه مشکل زنانه! کوچولو برام پیش اومد که دکتر رفتم و حالا بعدا می یام در موردش بیشتر توضیح می دم...و یه آزمون استخدامی هم بود که پذیرفته شده بودم و خودم دوست داشتم مدارکم رو تحویل بدم و وحید دوست نداره که من سرکار برم و می گه اذیت می شی و چه لزومی داره تو بخوای سر کار بری و اینا و خلاصه حرف و حدیث ها سر این مسئله که آخرش وحید می گه تو اگر خودت دوست داری و علاقه داری، من نمی تونم نظرم رو بهت تحمیل کنم، ولی نری بهتره! و خودت اذیت می شی، در صورتی که اصلا نیازی بهش نیست...میگه تو برو بپرس، قراره نهایتا چقدر بهتون حقوق بدن، من خودم هر ماه سه برابرش رو بهت می دم، اما تو کوتاه بیا!!..ولی خب منم فعلا مرغم شده تک پا !! و مدارکم رو هم تحویل دادم...وحید می گه تو چون زحمت کشدی و درس خوندی و شاید دلت بخواد منزلت و جایگاه اجتماعی داشته باشی، من بهت نمی گم نه و مانعت نمی شم؛ اما اگر نری، می دونم که کمتر اذیت می شی و خوشحال ترم!...خلاصه که اینطوریا..
حالا بعد می یام یه پست می ذارم و بیشتر می نویسم کلا.
راستی دفاعم هم به خوبی برگزار شد و دیگه واقعا راحت شدم!..نمره ام رو هم نوزده و سی و هشت، از نوزده و چهل بهم دادن که خب خیلی راضی کننده و خوب بودش..
مامان و عمه و یاسمن هم واسه دفاع اومدن...یاسمن تا موقعی که من ارائه می دادم دختر خوبی بود، اما همین که دفاع تموم شد،کلی آتیش سوزوند و اذیت کرد که بعدا شرحش رو می نویسم!...بچه های کلاس کلی بهم خندیدن که به خواهر شوهرم تذکر می دادم و دعواش می کردم و اونم حساب می برد و ازم می ترسید!!