، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

مامان مریم و بابا وحید

سلام خوشگلی مامانی عزیزکم اگر یادت باشه سال قبل بهت قول داده بودم که چند تا از عکس های اسپورت عقدمون رو که بیشتر از همه دوست شون دارم، واسه شما نی نی کوچولوی خوشگل بذارم توی این وب، تا برات یادگار بمونه و بعداها که من و بابایی به پای شما زحمت کشیدیم و پیر شدیم!!!، با دیدن این عکس ها یادت بیاد که چه مامان مریم و بابا وحید خوش تیپی داشتی ..و اگر اون موقع بی ریخت و پیر و کچل شده بودیم!، بفهمی که به خاطر فداکاری ها و زحمت هایی بوده که واسه شما کشیدیم و از جوونی خودمون گذاشتیم تا تو، ببالی و قد بکشی و خوشبخت بشی و سعادتمند! مامانی می دونم که شاید این حرف ها از روی شوخی بود، برای اینکه لبخندی روی لب هات بیاد و می دونمم که هیچ پدر ...
24 فروردين 1392

نوروز 92

  سلام به نی نی کوچولوی نازنین و خوشگل خودم..و سلام به همه دوست های خوب و مهربونم.. خیلی وقته که دوست داشتم یه پست جدید بذارم( تقریبا از نه فروردین تا حالا! )، اما فرصتش پیش نمی اومد. می تونم بگم که عسد امسال یکی از بهترررررررین نوروزهای عمر من بود!!!!!!! ..تعطیلات خیلی شیرین و خوبی رو سپری کردیم.. با وجودی که روزهای اول بعد از عقب افتادن عروسی مون، یه خورده شوکه!!، دپرس!!! و توی مود خودم!!! بودم، اما به محض اینکه پام رسید شیراز، وحید جان چنان روزهایی رو برام ساخت که تلخی این اتفاق، به کل برام به یه خاطره تبدیل شد!! روزی نبود که ماشین رو برنداریم و یکی از جاهای شهر یا بیرون از شهر سرک نکشیم و جوجه یا پیتزایی بر بدن نزینم!..ی...
20 فروردين 1392

مامانی دل شکسته...

سلام کوچولوی نازنینم.. الان یه مامانی ای داره با تو حرف می زنه که توی این چند روز اخیر یا ناراحت و پکر توی خودش بوده و حتی دلداری هایی بابایی هم زیاد ارومش نمی کرده، یا اینکه یواشکی واسه خودش گریه می کرده.. فندقی من، عروسی مامان و بابا که قرار بود نهم فروردین ماهِ سال جدید باشه، کنسل شد..... اونم به این خاطر که: عموی بابای وحید (در واقع عموی پدربزرگ شما!) که واسه خودش بزرگ کل خاندان محسوب می شده!!! چند روز پیش تو سن 82 سالگی فوت کرد... حالا تو فکرش رو بکن، این عمو جان که 82 سال عمر کرده بودن!! یه دوماه دیگه هم مردن شون رو به تاخیر می نداختن چی می شد مگه... چند روزی بیمارستان بستری بودش و من و بابایی شب ها و روزهای پراسترس...
23 اسفند 1391

ماه شمار یکی شدن من و بابا وحید..

سلام دلبرک زیبای من.. عزیزم امروز دهم اسفند هست و ما نهم فروردین ازدواج می کنیم!!!..و این یعنی اینکه ماه شمار وصال من و بابایی شما استارت خورد.. روزهایی رو می گذرونم که برام سرشار هستن از انواع احساسات ناب و متفاوت!!.. گاهی باورم نمی شه که منو و بابا وحید شما به هم رسیدیم و دوران طولانی عقدمون هم سپری شده و حالا داریم می ریم زیر سقف اشیونه ی مشترک مون... جهیزیه ام دیگه تقریبا تکمیل تکمیل شده.. نوبت آرایشگاه و تالار از مدت ها پیش اکی شده.. لباس روز پاتختی رو انتخاب کردم و لباس شب حنابندون رو هم خریدم... وسایل خونه مون رو یکی از همین روزهای زیبای اینده می چینیم.. و قدم می ذاریم به زندگی ای که مدت ها توی رویاهامون تصورش رو ...
10 اسفند 1391

مامانی غمگین

سلام نی نی خوشگل و نازم. امشب نمی تونم یه پست شاد برات بذارم، کوچولوی من.. چون عصری با بابایی دعوا کردیم، الانم با هم قهریم ...
2 اسفند 1391

اطاق مامانی..

اومدم عکس های اسپورت عقدمون رو بذارم،چون حجم عکس ها فعلا زیاد بود و با کم کردن حجم شون کیفیت شون می اومد پایین،فعلا بی خیال شدم تا بعد با پیکچر منیجر که رو لپ تاپ دارمش و روی سیستم خونه نیست، حجم شون رو کم کنم و بذارم.. اما الان یه تصمیم جدید گرفتم.. دوست دارم واسه اینکه آخرین یادگاری هام از دوران مجردی،همیشه خاطره و شکلش برام باقی بمونه،یه دو تا از عکس های اطاقم رو بذارم الان.. البته چون می خواستم دیگه واااقعا مخصوص دوران مجردی باشه!،چند تا از عکس هایی رو می ذارم که قدیمی تره...یعنی اصلا مال قبل از این هست که من و بابایی عقد کنیم و من ارشد قبول بشم!..چون بعدش اطاقم خیلی تغییر کرد..یه کتابخونه بزرگ از همه کتاب هایی که به عنوان منبع ارشد می خ...
11 بهمن 1391