مامانی دل شکسته...
سلام کوچولوی نازنینم..
الان یه مامانی ای داره با تو حرف می زنه که توی این چند روز اخیر یا ناراحت و پکر توی خودش بوده و حتی دلداری هایی بابایی هم زیاد ارومش نمی کرده، یا اینکه یواشکی واسه خودش گریه می کرده..
فندقی من، عروسی مامان و بابا که قرار بود نهم فروردین ماهِ سال جدید باشه، کنسل شد.....
اونم به این خاطر که:
عموی بابای وحید (در واقع عموی پدربزرگ شما!) که واسه خودش بزرگ کل خاندان محسوب می شده!!! چند روز پیش تو سن 82 سالگی فوت کرد...
حالا تو فکرش رو بکن، این عمو جان که 82 سال عمر کرده بودن!! یه دوماه دیگه هم مردن شون رو به تاخیر می نداختن چی می شد مگه...
چند روزی بیمارستان بستری بودش و من و بابایی شب ها و روزهای پراسترسی رو می گذروندیم، و دعا می کردیم که چیزی نشه و از بیمارستان مرخص بشه تا کل برنامه های چند ماهه ی ما نره روی هوا..
اما متاسفانه این اتفاق افتاد و اون روز من چقدر گریه کردم، خدا می دونه..
بابا وحیدت هم خیلی ناراحت شده بود..رنگ زده بود بهم که دلداریم بده،ولی توی صدای خودش هم یه عالمه ناراحتی موج می زد..
بعد بابای وحید زنگ زده و بهم می گه: دخترم شرمنده ام که این اتفاق افتاد..بهشون گفتم: تو رو خدا اینطوری نگید..مگه تقصیر شماست آخه؟..
عمه هم چپ می ره و راست می ره، قربون صدقه ام می ره که مریم جان نشینی با خودت غصه بخوریا..به جاش تابستون برات بهترین عروسی رو می گیریم..
الان معلوم نیست که دقیق چه اتفاقی می افته..اما خب توی شیراز رسم هست که اگر شخص مهمی فوت کنه که از نزدیکان باشه و احترامش خیلی واجب باشه، حداقل تا چهار ماه و ده روزش، صبر می دن و تا اون موقع عزا نگه می دارن و کسی جشنی نمی گیره..
با این اوصاف، دیگه احتمالا عروسی میره واسه تابستون..
این روزا بابا وحید همش با یه صدای اروم و مهربون سعی می کنه برام توضیح بده که عقب افتادن عروسی مون، به جز بدی هاش، خوبی هایی هم واسمون داره و من نباید زیاد خودم رو ناراحت کنم..
ولی خب، من خیلی منتظر یکی شدن خودم و بابایی بودم..پر از ذوق و شوق بودم..الان چطوری می تونم ناراحت نباشم.!
بابا وحید نوبت تالار رو که کنسل کرد، 10 درصد ازمون جریمه ی کنسلی گرفتن
وقتی که نوبت ارایشگاه رو هم کنسل کردیم (و صد البته که اونجا هم جریمه کنسلی لحاظ کردن و از مبلغ بیعانه کسر کردن)، من دیگه زدم زیر گریه
لباس پاتختی مو که می بینم، دلم می گیره...و الان دارم به این فکر می کنم که لباس حنابندونم هم حتما تا اون موقع دمده شده..
ای خدااااااااااااا، من الان دقیقا چجوری باید ناراحت نباشم و به عمو خان چی باید بگم؟!...روحت شاد،ولی اخه الان وقتش بود؟