، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

  سلام فندق مامانی.. ما چند روزی هست که از تهران برگشتیم و من وسط این درس هایی که تو همین چند روز کلی عقب افتادن،دنبال یه فرصت می گشتم که بیام این پست رو برای تو وروجکم بنویسم. امروز می خوام یه راز رو برات تعریف کنم!!!!..یه راز در مورد خودم و خودت! پارسال زمانی که قرار بود نتایج اولیه باباییت بیاد،من خیلی نگران بودم و استرس داشتم!..چون اگر بابایی شما تخصص قبول نمی شد،معنی اش این بود که نمی تونه وارد مقطع بعدی بشه و به همین خاطر باید به جای سربازی اش،و همین طور طرحش،چند سالی رو به عنوان پزشک عمومی،تو مناطق محروم سپری می کرد!!.... و این یعنی اول بدبختی های ما!!!!!...آخه ما که عید امسال حتما عروسی می کردیم (چون دیگه چند ماه و چن...
7 آبان 1391

بدون عنوان

سلام خوشگل مامانی... امروز برای من یه روز شاد و شیرینه..چون که قراره بعد از حدود بیست روز،فردا صبح بابایی شما رو ببینم.. راستش،دیگه دلم براش شده اندازه یه توک سوزن...می بینی مامانیت چقدر گناه داره!..یا باید دوری تو فرشته کوچولو رو تحمل کنه،یا دوری باباییت رو.. فردا صبح بابا می یاد شهر محل تحصیل من،تا ظهر با هم هستیم و ساعت دو هم ای شالله پراوز واسه خونه عمه خانوم بابایی،که چند روزی مهمون شون هستیم،تهران.. مامانی اگر بشه،می خوام این چند روزی که تهران هستیم،لباس روز پاتختی موهم انتخاب کنم..آخه چند تا مرکز خرید لباس های مجلسی،اونجا سراغ دارم که کاراشون محشره..بعید می دونم که بتونم مدل های زیبایی رو که اونجا دارن،شیراز هم پیدا کنم...
26 مهر 1391

بدون عنوان

  سلام نی نی کوچولوی نازنازی من.. امروز که این پست رو واسه فرشته نازنینم می نویسم،من و بابایی شما هنوز عقد هستیم،و قراره که ای شالله عید نوروز،بریم زیر یه سقف..حس کردم خیلی دلم هوای اینو کرده که یه بار فینگیلی فسقلی مو ببینم و بغلش کنم..شاید باورت نشه،اما بعضی شب ها خوابت رو می بینم .. حتی یه بار خواب دیدم که دارم بهت شیر می دم به خاطر همین امروز تصمیم گرفتم که از همین الان،این خونه کوچولو رو واست درست کنم،تا تو فندقی من،از قبل از ازدواج،همراه مامان و باباییت باشی.. راستش باباییت،در این مورد یه کوچولو بدجنسه آخه به من می گه، مریمی،چند سال وقت لازم داریم تا بتونیم واسه بچه دار شدن آماده بشیم..بهتره که چند سال او...
23 مهر 1391