، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

تبریک به بابا وحید...

1392/2/24 22:46
نویسنده : مامان مریم
1,070 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندقی خوشگل و نازنازی من..لبخند..خوبی مامانی؟ماچ...یعنی تو الان چقدر دلتنگ من و بابایی شدی وروجکم!قلب

امروز اومدم اینجا تا یه خبر شیرین رو بهت بدم، تا بدونی یه تبریک به بابا وحیدت بدهکاری!

دو روز پیش، یعنی 22/2/1392 برای بابایی یه روز خاطره انگیز بود که شاید تا آخر عمرش تاریخ و تجربه پری روز رو فراموش نکنه..

فکر می کنی اون خبر چی باشه فسقلی؟!سوال..

از وقتی من و بابا از تهران و از عروسی یکی از دوست های بابا برگشتیم، من هنوز شیراز هستم...

و ده روزی هست که همگی در تدارک بودیم!

بعله جیگملی من..:

تدارک افتتاح "مطب" بابا وحیدت..

زمانی که بابایی انترنی اش تموم شد و رزیدنتی قبول شد (قلب و عروق)، بعد از طی دو و نیم ترم تحصیلی، بابایی به عنوان پزشک عمومی می تونست که مطب خودش رو به صورت مستقل افتتاح کنه..(چون بلافاصله بعد از انترنی، رزیدنتی پذیرفته شد؛ نیازی نیست که واسه طرحش به مناطق محروم بره! و چون دانشجوی رزیدنتی هست می تونه از همون ابتدا مطب مستقل داشته باشه و نه تحت نظر مراکز درمانی!).

اجاره محل مطب و خرید تجهیزات پزشکی موردنیاز رو که همون شب قبولی وحید، که همه جیغ جیغ می کردن و جشن گرفته بودن توی خونه (و متاسفانه من اون روز دانشگاه بودم و خونه نبودم و بابا وحیدت کلی اذیتم کرد تا نتیجه واقعی شون بهم گفت!...یعنی تو فکر کن، اولش بهم می گفت: مریم سیستان و بلوچستان قبول شدم و باید وسایل مون رو جمع کنیم بریم زاهدان!تعجب..عروسی رو هم همون جا می گیریم!!ابرو)، رو بابا جون (یعنی بابای وحید،پدربزرگ شما) به عنوان کادوی قبولی وحید، بهش قول داده بود، که همین جا از بابا جون تشکر می کنیم؛ و هم بابت مطب شکیل و مناسبی که توی یه ساختمان پزشکان مناسب، توی یکی از خیابون های خوب شیراز برای بابا رهن دو ساله کردن و هم بابت همه حمایت هایی که از اول زندگی مون تا حالا از ما داشتن، ازشون تشکر می کنیم و بهشون می گیم که قدر همه خوبی هاشون رو می دونیم!قلب

کوچولوی من یادت باشه که تو هم باید نوه ی خیلی خوبی برای بابا جون و عمه خانومی من باشی، و همیشه قدرشون رو بدونی و بهشون احترام بذاری که بهترین پدربزرگ و مادربزرگ های دنیا رو داری.لبخند

دیروز مطب بابا وحید با گل و شیرینی و حضور چند تایی از هم کلاسی ها و یکی از اساتیدش که مطبش توی همون خیابون، اما یه ساختمان پزشکان دیگه هست، افتتاح شد....

وقتی که بابا وحیدت توی اون لباس سفیدش که حسابی بهش می اومد و از نظر من اون لحظه خوش تیپ ترین پزشک دنیا شده بود! از زیر آینه و قرآن عمه رد شد و برای اولین بار به عنوان یه پزشک رسمی وارد اطاقش شد، و یه نگاه مهربون به من تحویل داد و لبخندش صورتش رو پوشوند، اشک توی چشم هام حلقه زده بود...

منشی مطبش هم که یه آقای خوش برخورد میانسال هستن و روزهایی که بابا کلاس نداره و مطب هست، کارهای ایشون و پزشک دیگه ای که توی همون طبقه هست رو هماهنگ می کنه هم بودن و به هممون تبریک گفتن.

واسه دکوراسیون و تزیینات! اطاق بابایی و فضای بیرونش کلی سلیقه به خرج داده بودم و وقت گذاشته بودم!!..وقتی که استاد بابا رفت و جو خودمونی تر شد، همه شروع کردن به تعریف کردن از سلیقه بنده! و وقتی که منو خانم دکتر!!!!!!!!!!! صدا می کردن!ابرو..می خواستم از خجالت آب بشم..خجالت

به وحید اس دادم که وقتی همه رفتن،دوست دارم خودمون دو تا چند دقیقه ای بمونیم..

بابایی هم شرایط رو اکی کرد که بتونیم خودمون دو تا بمونیم..

وقتی خودمون دو تا تنها شدیم، بابایی رو بغل کردم و بهش گفتم، وحید دلم می خواد اینجا بهترین روزهای کاریت رو تجربه کنی..حس شیرین اینکه داری دردی رو از دردهای مریض هات کم می کنی و به سلامتی و زندگی شون کمک می کنی، همیشه بدرقه راهت باشه..دلم می خواد هر روز که پات رو از اینجا می ذاری بیرون که برگردی خونه (چه اون موقع که ای شالله تخصص ات تموم شد و متخصص شدی، چه حالا)، کلی دعای خیر پشت سرت باشه..گفتم وحید، خواهش می کنم مراقب باش و از الان بهم قول بده که 40 سال دیگه،50 سال دیگه که یه روز می خوایم مطبت رو تعطیل کنیم و تو دست از طبابت بکشی،وجدانت آسوده باشه و با یه خیال راحت و پرونده ای که پیش خودت سفید سفید باشه!، خودت رو بازنشست کنی..

وقتی که بابایی پیشونی مو بوسید و در مورد تک تک چیزهایی که ازش خواسته بودم، بهم قول داد، تمام خستگی اون چند روزم توی وجودم گم شد..

شب هم بنا بر پیشنهاد من و البته با کلی مخفی کاری و گانگستر بازی!که وحید قبلش چیزی نفهمه، یه جشن کوچولوی غافلگیرانه توی خونه برای بابایی گرفتیم و من یه کیک خوشگل واسش سفارش داده بودم که بابا کلی خوشحال شد و تشکر کرد و بعدش تو خلوت خودمون دو تا، لاو ترکوند!!

ولی نی نی کوچولو، دوست دارم اینم بدونی که:

از ته ته دلم می گم و نه اغراق می کنم و نه با خودم و تو تعارف دارم!(آخه من و بابا وحیدت به هرحال به جز نامزد، با هم پسرعمه، دختردایی هستیم و سال های سال همسایه های چند قدمی همدیگه!)..

(البته اینم قلبش توی پرانتز اضافه کنم که وقتی که وحید پیش دانشگاهی بود و من دبیرستانی بودم و نتیجه های کنکور اومد که مرحله اول رتبه بابایی بسیار عالی شده بود و مرحله دوم، بابایی پزشکی شیراز قبول شد، من خودم به شخصه، سایه اش رو با تیر سه شعبه می زدم!!!....با خودم می گفتم چرا این پسره پررو!! باید پزشکی قبول بشه که بعد توقع ها از من هم توی سال کنکورم خیلی بالا بره!!عصبانیعصبانی)

از همون بچگی اگر قرار بود توی جمع ما بچه ها، یکی برازنده پزشک شدن باشه،اون یه نفر بابا وحیدت بود..

انصافا همیشه دل رحم بود و دلسوز..

همیشه، حتی توی بازی های بچگی مون طوری از همه مراقبت می کرد و مواظب بود کسی آسیب نبینه که بزرگ تر ها هم تعجب می کردن!

حتی یادمه وقتی که تو حیاط مادر جون اینا وسط وسطی بازی می کردیم (و من همیشه تنها دختر جمع بودم)، اگر یکی توپ رو محکم پرت می کرد طرف من و می زد بهم (حتی داداش های خودم!) می رفت باهاشون دعوا می کرد که مگه نمی بینید این دختره..دردش می گیره..چرا محکم می زنید!!

یا روزی که من و عمو سعیدت! با هم سوار دوچرخه سعید بودیم و با کله رفتیم توی حوض وسط حیاط مادرجون اینا!! وحید که کمک کرد از حوض بیام بیرون، بعدش جوری به من و سعید رسیدگی کرده بود که وقتی مامان و باباها از خرید اومدن خونه و ما رو تو اون وضع دیدین، کلی وحید رو تشویق کردن و باباجون براش جایزه هم خرید!

یا اون باری که من و میلاد و سعید، یه جوجه طلایی رو آورده بودیم توی حیاط و کلی شامپو ریخته بودیم روی پرهاش که مثلا حموم اش کنیم!! اومد جوجه رو با دعوا از دست ما نجات داد و تو بالکن عمه اینا گذاشتش توی آفتاب تا حالش خوب بشه...

اگر بخوای بقیه خاطرات بچگی مم بخوام برات تعریف کنم، بدآموزی داره دیگه..زبان

خلاصه اینکه همیشه اونی که دلسوز تر بود و بیشتر مهربونی می کرد و از همه مراقبت می کرد، بابا وحیدت بود..

و من حتم دارم که بدون نصیحت های من هم بابایی طوری توی شغل مقدسش عمل خواهد کرد، که وقتی که از آسمون ها اومدی، با همدیگه بهش افتخار خواهیم کرد!..ان شاالله..

تو هم اون بالا که به خدا نزدیک تری، برای بابا دعا کن که تا روز آخر پزشک بودنش، خدا خودش جوری مراقبش باشه و بهش کمک کنه و صبر و حوصله و درایت بهش بده، که بعدها حتی در مقابل یک بیمار هم بار مسئولیت عذاب آوری روی دوشش احساس نکنه...


 از جشن دیشب و افتتاح مطب کلی عکس گرفتم (و کلی هم عکس های دو نفری که همیشه میلاد، داداش کوچیکه من عکاس ما دو نفر هستش!!!)که الان هم روی لپ تاپ هستن و دوست داشتم چند تایی اش رو بذارم تا ببینید..اما توی پست قبلی مدیریت نی نی بلاگ برام تلگراف ارسال کرده بود که عکس های شخصی تحت هیچ شرایطی اجازه نمایش و آپلود در سرویس های نی نی بلاگ را ندارند، و در صورت تکرار، وبلاگ مسدود خواهد شد!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

حمیده
25 اردیبهشت 92 11:50
واااااااااااااااااااااااااااااااای مبارک مبارک..... ان شاالله همیشه خبرهای شیرین و خوش از مامان جونت بشنویم نی نی ناز مامان مریم... چقده خوش به حال مامان مریم شده ها، شده خانم دکتر پس کی میشه شما هم به این جمع د و نفره مامان و بابایی ات اضافه بشی و عکس شما خوشملی رو بزارن تو این وبلاگ بی صبرانه و خیلی خیلی زیاد منتظر اون روزم.... هزار هزار تا بوس برای شما فرشته کوچولوی اسمونها
حمیده
25 اردیبهشت 92 11:51
مریم جونم خیلی بهت تبریک میگم.... دیشب بهت پیام دادم ولی اینجا هم مینویسم تا موندگار بشه برات.... خیلی خیلیییییییییییییییییی خوشحالم و امیدوارم همیشه خوش خبر باشی و شما و آقا وحید تو همه مراحل زندگی تون موفق باشین.... بووووووووووووووووووووس
مامان امیر رضا
25 اردیبهشت 92 22:56
سلام به خاله مریم عزیز اولش به خاطر این اتفاق قشنگ بهتون تبریک میگم. دوم این که مامانی پیام شما رو خوند. سوم این که نمیدونی زندگی با وجود من برای مامان و بابا چه قدر قشنگ و دلپذیر شده. ان شا الله نی نی ناز نازی شما هم زودتر بیاد و ببینین چقدر زندگی لذت بخش میشه.
مامان هدیه
26 اردیبهشت 92 0:50
سلام مریم جون...بابا اون چه حرفیه میزنی من زود زود بهت سر میزدم ببینم پست جدید گذاشتی یا نه. به به مبارکه....خیلی خوشحالم از خوشحالیت خودمونیم تو بچگیاتم خوب شیطونی کردیا اینکه بهمون دیر سرمیزنی هم فعلا برام موجهه بعد تکمیل پایان نامه ات هیچ عذری پذیرفته نیست
ف یوسفی
27 اردیبهشت 92 21:27
سلام مریم خانوم..........واااااای واقعا بهتون هم شما و هم آقاتون تبریک می گم... حس خیلی خوبیه وقتی آدم ثمره درس خوندنشومی بینه......خیلی خوشحال شدم.... انشالله همیشه خوش باشین...
مامانی آرتین
28 خرداد 92 2:18
عزیزم وبلاگ خیلی قشنگی داری و خیلی هم قشنگ مینویسی.شما یه بار اومدی به وبلاگمون واظهار لطف کردی.منم خیلی وقتا میام وبتون ولی خاموش. تصمیم دارم از این به بعد نظر بذارم.
✘ فاطمــﮧ جـפטּ ✘
23 آذر 92 17:19
مبارکه