، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

1391/8/7 18:08
نویسنده : مامان مریم
190 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام فندق مامانی..

ما چند روزی هست که از تهران برگشتیم و من وسط این درس هایی که تو همین چند روز کلی عقب افتادن،دنبال یه فرصت می گشتم که بیام این پست رو برای تو وروجکم بنویسم.

امروز می خوام یه راز رو برات تعریف کنم!!!!..یه راز در مورد خودم و خودت!عینک

پارسال زمانی که قرار بود نتایج اولیه باباییت بیاد،من خیلی نگران بودم و استرس داشتم!..چون اگر بابایی شما تخصص قبول نمی شد،معنی اش این بود که نمی تونه وارد مقطع بعدی بشه و به همین خاطر باید به جای سربازی اش،و همین طور طرحش،چند سالی رو به عنوان پزشک عمومی،تو مناطق محروم سپری می کرد!!....

و این یعنی اول بدبختی های ما!!!!!...آخه ما که عید امسال حتما عروسی می کردیم (چون دیگه چند ماه و چند روز نبود که بشه صبر داد!) اونوقت یا اینکه ما باید اول زندگی مون از هم جدا می شدیم و من فقط آخر هفته ها باباییت رو می دیدم،یا اینکه همراهش می رفتم و همون جا ساکن می شدم!

به قول دخترخاله های خودم،اونوقت باید کوزه می گرفتم دستم و از سر چشمه آب می آوردم !!..یا اینکه مرغ و گوسفند بزرگ می کردم!!...نیشخندنیشخند

هم من،هم بابا و هم خانواده هامون،بابت این موضوع خیلی درگیر بودیم..

تازه بابای تو هم که فقط دنبال بهونه می گرده که واسه من دلیل تراشی کنه که اوایل ازدواج مون به بچه دار شدن فکر نکنیم،بهتره!!..تو اون شرایط که دیگه دور از خانواده بودیم و بهونه هم دستش می افتاد،بابت این موضوع!متفکر

                                                                                ***

چند شب قبل از اومدن رتبه اش،من با تو فندق ناز و خوشگلم،صحبت کردم!!!لبخند

بهت گفتم اگر خودت دوست داری زودتر از جمع فرشته ها جدا بشی و بیای پیش ما، دعا کن که خدا به این وضعیت رحم کنه،و ما رو رهسپار مناطق دورافتاده نکنه!..

و خدا دعای تو مهربونم رو شنید....

وقتی که رتبه بابات اومد،دیگه مطمین بودیم که به هرحال تخصص قبول می شه،اما باز شیراز قبول شدنش پنجاه پنجاه بود..یعنی رتبه اش جوری بود که تو شرایط آستانه ای قرار داشت..خودش می گفت با توجه به نتایج سال قبل،اگر بخوایم خوش بینانه فکر کنیم،قبول می شم،اگر بخوایم بدبینانه فکر کنیم،امکان قبول نشدنم هم هست..

و اینجا بود که من باز دوباره از تو فلفلی جون خواستم که برای بابا دعا کنی!..تا شهر دیگه هم نره و بازدوباره بهونه واسه دعوت نکردن تو نداشته باشه!..

حالا بماند که روزی که نتیجه های نهایی بابات اومد و من اهواز بودم،چقدرررررررررررررر باباییت منو اذیتم کرد و تا اومد نتیجه نهایی شو بگه،جون به سرم کرد و کلی لوس بازی درآورد..اما،بازم نتیجه همونی شد که دوست داشتیم!..ماچ

همه اینا نشون می ده که تو فینگیلی من،خودت هم بدت نمی یاد که زودتر از آسمون ها پرواز کنی و تلپی بیفتی تو بغل من و بابا...آفرین کوچولوی من!!ماچماچ

برای جایزه ات،عکس چند تا چیز میزی که این سری تهران برات خریده بودم رو واست می ذارم...قربوووووووووووونت بشم فندقی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه جون امیررضا
7 آبان 91 20:42
پس کو عکسا؟
عمه فاطمه امیررضا
16 آبان 91 19:45
سلام. منم می تونم سوغاتی هاتون رو ببینم؟؟؟