، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

1391/7/26 10:27
نویسنده : مامان مریم
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل مامانی...

امروز برای من یه روز شاد و شیرینه..چون که قراره بعد از حدود بیست روز،فردا صبح بابایی شما رو ببینم..

راستش،دیگه دلم براش شده اندازه یه توک سوزن...می بینی مامانیت چقدر گناه داره!..یا باید دوری تو فرشته کوچولو رو تحمل کنه،یا دوری باباییت رو..

فردا صبح بابا می یاد شهر محل تحصیل من،تا ظهر با هم هستیم و ساعت دو هم ای شالله پراوز واسه خونه عمه خانوم بابایی،که چند روزی مهمون شون هستیم،تهران..

مامانی اگر بشه،می خوام این چند روزی که تهران هستیم،لباس روز پاتختی موهم انتخاب کنم..آخه چند تا مرکز خرید لباس های مجلسی،اونجا سراغ دارم که کاراشون محشره..بعید می دونم که بتونم مدل های زیبایی رو که اونجا دارن،شیراز هم پیدا کنم..

تازه این که هیچی..دیشب که عمه بهم زنگ زده بود تا خودشم دوباره دعوتمون کنه،بهم گفت که با دوست هاش هماهنگ کرده و با همدیگه چند تا مزون لباس عروس هم می ریم تا من بتونم چند تایی لباس عروس دامن اسکارلتی،که قبلا بهشون گفته بودم دوست دارم،هم ببینم...

فرشته خوشگلم،باورم نمی شه که عروسی مون انقدر نزدیک شده که دیگه من باید برم لباس عروس ببینم و انتخاب کنم....

با وجودی که عقدمون یه کم طولانی شد،ولی حالا که فکر می کنم،اتفاقا خیلی هم زود گذشت و دیگه رنگ و بوی عروسی،داره همه زندگی من و باباییت رو پر می کنه...

اینا رو برات تعریف کردم،چون گفتم که شاید دوست داشته باشی یه کم هم از حال و هوای قبل از عروسی مامان و بابات بدونی..لبخند

راستی کوچولوی من،بهت قول می دم که حالا که داریم واسه خودمون خرید می کنیم،حواسمون به تو هم باشه و اگر جایی رفتیم که چیز خوشگیل موشگیل بچه گونه ای دیدیم،واسه شما هم چند تا چیز میز بخرم،که حداقل برات یادگاری بشه..

                                                            ***

حالا بذار برات یه چیزی تعریف کنم،که شاید بعدها با خوندنش یه لبخند کوچولو بیاد روی لب های فندقی ات..

مادر خانومی شما،از یه چیزی خیلللللللللللللی می ترسه و اگر بکشنش هم،نمی تونه باهاش کنار بیاد و ازش استفاده کنه..

بله...

پله برقی رو می گم!!!

یعنی حاضرم سه تا سوسک با همدیگه بذارن توی کمد لباس هام،اما بهم نگن سوار پله برقی شو!!!

همیشه وقتی که با بابات میریم بیرون،بیهوده وقت خودش رو تلف می کنه که من نترسم و کلی دستمو می گیره و ازم می خواد که همراهش پامو بذارم روی پله اولش و نترسم وهیچی نمی شه و یه بار که اومدی دیگه می تونی و اینا....ولی امان از اینکه یه بار مامانیت به حرفش گوش بده...اصرار های بابات رو از این گوشش می شنوه،و از اون گوشش می فرسته بیرون!!

حالا دوباره باز می ریم تهران ..مرکز خریدها.. مجتمع ها..و پله برقی ها...دوباره من و بابات اوضاع داریم با همدیگه..بیچاره باباییت،به خاطر من مجبوره همیشه بره از یه سوراخ سمبه ای،راه پله های اضطراری رو پیدا کنه،تا از اونا استفاده کنیم..نیشخند

یه شب من با دوست هام (یعنی خاله های شما) رفته بودم بیرون و ماشین مون خراب شد و تا اومدیم برگریم خونه،خیلی دیر وقت شد...گوشیمم تو کیفم خاموش شده بود و من ندیده بودم که باباییت چندین بار بهم زنگ زده..

خلاصه که بابات کلی نگران شده بود و دلش شور زده بود که ما اون همه دیر کردیم..

وقتی اومده بودم خونه، ازم ناراحت بود و بهم می گفت:کاش انقدر که از پله برقی می ترسی،از من می ترسیدی....!!!.

یعنی نمی دونی چقدر خندیدم مامانی،که با اون قیافه تپلی عصبانیش،اینو بهم گفت..نیشخندنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامی محمدمهدی
26 مهر 91 14:36
سلام ، ممنون از این که اومدید به وبلاگ پسرمون، محمدمهدی هم از اینکه با شما آشنا میشه خیلی خوشحاله، امیدوارم خوشبخت بشید و نی نی ماهتون هر چه زودتر بیاد پیشتون
مریم ملکیان
28 مهر 91 17:55
عزیزم خیلی خوشحال میشم باهات دوست باشم
مامان رادمهر
30 مهر 91 12:05
سلام عزیزم ، چرا نمیشه ، حتماً . امیدوارم یه نی نی خوشگل خدا بهت بده عزیزم .
نیلی
10 دی 91 9:50
وای چقدر خوب پیشاپیش عروسیت مبارک گلم چقدر این روزها رو دوست دارم ولی من برعکس تو یه روز همه کارهام رو تند تند انجام دادم باورت میشه............... کلا زیاد با عروسی موافق نبودم برای همین زیاد براش انرژی نذاشتم بهت خوش بگذره عزیزم خوشبخت بشی