هیچ کس نمی تونه سرنوشتش رو پیش بینی کنه...
شاید اگر ده سال پیش، یا اون زمانی که نوجوون بودم و دختر دبیرستانی، یا حتی اون زمانی که بچه بودم و با دوست هام خاله بازی می کردم؛به آبنده فکر می کردم، هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت، فکرش رو نمی کردم که من در آینده زنی خواهم بو که چهار تا بچه رو از دست میده!...و جه از دست دادنی...و چه از دست دادنی...دوقلوهای من دیگه سه ماهه بودن!...من صدای قلب شون رو شنیده بودم....روزها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها حس شون کرده بودم!پاره تنم شده بودن...همه وجودم بودن..بازم به معرفت پسرک که وفادار تر بود!..چهار روز بیشتر پیش مامانش موند...و چه امیدها که دکتر بهمون داد..چه قول ها که احتمال موندن پسرمون زیاده و واسمون نگه اش میداره...اما نشد که نشد...و چه زجری رو با پوست و استخونم حس کردم...چه دردی..چه خون ریزی هایی..پسرک که ازم جدا میشد، لب مرز بیهوشی و اغما بودم!..اما اون درد کجا و درد دیگه نداشتن شون کجا...درد مادر نشدنم کجا..درد تحمل خنده ها و دلداری های وحید در حالی که می دونستم دلش خونه، کجا...درد دیدن چشم های اشکبار و سرخ مامان و عمه، در حالی که جلوی من به زور لبخند می زدن کجا...آه خدای من...این منم؟..این منم که این ها رو دیدم و تونستم تحمل کنم؟..این منم، همون مریمی که از دوران نامزدی اش واسه مامان شدن برنامه می چید؟...تو با من چه کردی خدا؟..با وحید من چه کردی؟..با خانواده های ما چه کردی؟...دلبندهای من کجان؟..من حس شون کرده بودم..من باهاشون زندگی کرده بودم..من صدای طپش قلب شون رو شنیده بودم؟...چطور از من توقع داری که بتونم تحمل کنم؟؟...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی