مریم برگشت، اما با دل گرفته...
سلام.
خودم هم نمی دونم چی شد که امشب یه جرقه، یاد این وبلاگ رو توی ذهنم روشن کرد....
چیزی که مدت ها به یادش نبودم....
شاید که چون امشب، دلم خیلی گرفته!
امشب من تنهام...وحید بیمارستان شیفت هست...آقای همسر اواخر دوران انترنی اش رو سپری می کنه...
چون که دوست نداشتم از بعد از ازدواج مون هیچ چیزی رو ازش پنهان کنم، بهش یه اس ام اس دادم که: من از قبل از عروسی مون، یه وبلاگ واسه نی نی مون ساخته بودم، که امشب باز می خوام توش بنویسم...لطفا وقتی که اومدی خونه، ازم نخواه که آدرسش رو بهت بدم!!!
راستش تو این مدت اتفاقات زیادی توی زندگی مون افتاد....روزهای زندی مشترک که دیگه حسابی بهش عادت کردم، خیلی شیرینه....فقط نشد که اونجور که دلم می خواست، و بعدها دل مون می خواست بشه.....
حقیقتش اینکه: من تو این مدت دو تا نی نی سقط کردم....
بار اولش خیللللللی هیجان زده و خوشحال و ناباور بودم..تو یه بهت و شادی عجیبی غوطه ور بودم...وحید از خوشحالی من خوشحال و هیجان زده بود..با آب و تاب قضیه رو به همه گفتیم و تو هر دو تا خانواده جشن به پاشد!...
اما نی نی خیلی زود ما رو ترک کرد..
بار دوم وحید هم مثل من منتظر و هیجان زده و پراشتیاق بود....دیگه حس کرده بود که یه نی نی رو داشتن می تونه چقدر رویایی و شیرین باشه و زندگی مون رو پر از رنگ و آهنگ و نور و سرور کنه...
بار دوم هم اما نی نی بی وفا بود....فقط یک هفته پیش مون بود و باز هم از دستش دادیم...کوچولوی من با یه درد و خونریزی، از دست مون رفت..
دیگه نه مسافرت کیش حالمو خوب کرد..نه ده روز مرخصی گرفتن وحید...نه حرف های امیدوارانه...
الان بهترم، اما: دیدید یه وقتی آدم یه چیزی رو با تمام وجودش، با تک تک سلول هاش می خواد و بهش احتیاج داره و تا به دستش نیاره و بهش نرسه،یه نفس عمیق راحت نمی تونه بکشه؟؟..من الان اون احساس رو دارم!
(صبا جان، شما خیلی بامعرفت و با وفا و مهربونی..شرمنده که چندین و چند بار به وبلاگم اومده بودی و من اطلاعی از خودم نداده بودم...حداقل امیدوارم این پست رو بخونید تا خیالم راحت بشه..اگر وبلاگ داشتید، حداقل می اومدم وبلاگت و برگشتم رو بهت اطلاع می دادم)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی