، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

من و عروسی..

1391/11/10 10:22
نویسنده : مامان مریم
346 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجه طلایی خوشگل مامان..

خوبی فرشته نازم؟

منو ببخش که نمی تونستم بیام وبلاگت رو اپ کنم فکلی من!..اخه واسه باز کردن نی نی بلاگ به مشکل برخورده بودم..

این چند روزی هم که خونه هستم انقدی همه کارها قاطی پاطی شده که گاهی خودمم می مونم که کدومش رو انجام بدم!!..

از یه طرف هنوز موضوع نهایی پایان نامه ام مشخص نشده و استاد راهنمام سر هر موضوعی داره یه انغورتی در میاره!!!..

استاد می گن: چون شما ثابت کردید که یکی از دانشجوهای توانمند ما هستید، گروه متمایل هست که شما یک پایان نامه متفاوت و ماندگار که بشه ازش مقاله های قابل قبولی چاپ کرد،انجام بدید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون موقع اس که دلم می خواد توی چشم های دکتر زل بزنم و جیغ بکشم که:..بی خیال بابا..من می خوام شوهر کنم برم سر خونه زندگیم؛حالشو ببرم! بعدش هم مقدماتش رو فراهم کم که جوجه طلایی ام رو زودتر دعوت کنم به این دنیا...هنوز وقت نکردم دو زار اشپزی از مامانم یاد بگیرم!..فردا به این وحید بیچاره مگه می شه همش نیمرو بدی که بخوره!؟.خلاص مون کن بره داداش!!!! ..

حالا یعنی واقعا می شه تو این دو ماه باقی مونده، یه دو سه تا ازین خورشت مورشت های ساده رو یاد گرفت که حداقل چند ماه اول بابایی سوتغذیه حاد نگیره؟!!..اصولا من در هفته دو وعده بتونم آشپزی کنم،بقیه اش حله!!..

چند شب پیشا به بابایی می گم: وحید یه خورده نگرانم! دلم واست می سوزه که قراره از دست پخت خوشمزه عمه جدا بشی! بابایی بهم یه لبخند خوشگل تحویل داد و میگه: نگران نباش مریمی! از همون روزای اول بعد از نامزدی مون که بهم گفتی من نه اشپزی بلدم و نه علاقه ای به یاد گرفتنش دارم! من خودم رو واسه همه مدل گرسنگی آماده کردم!!..بعدم وقتی که می خواست بره خونه خودشون، با یه حالت خیلی مهربونانه و آرامش انگیزی، پیشونی ام رو بوسید و گفت: خانم،خدا کنه توی زندگی تا باشه از این نگرانی ها و دغدغه ها باشه!!..اصلا تو میشینی به این چیزا فکر می کنی واسه چی؟!..حالا با کمک همدیگه یه جوری از پسش برمی یایم دیگه..نشد هم یه فکر دیگه براش می کنیم!...پس این بیرون برها رو گذاشتن واسه چی؟

بابایی خوب می دونه که این روزها استرسم زیاده..می دونه که تا بوده، من دختر لوس و جیغ جغغوی خونه و دردودنه ننر! مامان و بابام بودم..می دونه که جدا شدنم از مامان و بابا و داداش هام برام یه اتفاق خیلی خاص و سنگینه!..حتی می دونه که بعضی شب ها از فکر اینکه دارم راستش راستی از دلبستگی های دوران مجردیم و خونه بابا جدا می شم، یه بغض سنگین گلومو فشار می ده....حتی اینم می دونه که چند روز پیشا که اومدم یه مقدار  وسایل ها و کتاب ها و عروسک های اطاقم رو جمع و جور کنم و سر و سامون بدم بهشون و اونایی رو که می خوام با خودم ببرم،بذارم جدا، نشستم وسط همون وسایل و زار زار گریه کردم!!

به خاطر همین می خواد آرومم کنه..می خواد استرسم رو کمتر کنه..ولی خب،فعلا که من این روزها زیاد دلم می گیره!

شادی و هیجان نزدیک شدن عروسی و همسفر زندگی بابایی شدن، با غصه جدا شدن از خونه وزندگی ای که بیست و چند سال توش قد کشیدم و بزرگ شدم، با هم قاطی پاطی شده، وروجکم!!

حالا کاش تنها گرفتاری این روزهام درس و دلتنگی بود..

هنوز چند تا قلم از جهیزیه ام باقی مونده که نخریدیم شون!

هفته گذشته ماشین لباسشویی و مایکروفرم رو گرفتیم..و این دو قلم هم یه راست رفتن به خونه رویایی من و بابا، که برای هر گوشه اش هزار نقشه دارم..فعلا وسایل رو همین طوری چیدیم..اما یک هفته باقی مونده به عروسی، باید بریم و دکوراسیون و چینش نهایی وسایل رو طبق سلیقه خانوم خونه!، تعیین کنیم..

خب ما ( یا بهتر بگم بابایی شما)، خونه مون رو زمانی خریدیم که انقدر همه چیز گرونی نشده بود..اما بیشتر اقلام جهیزیه من تو هیمن اوضاع و احوال گرونی داره خریده می شه!.. اونم به لجاجت شخص شخیص بنده! که همیشه معتقد بودم که اصلا دوست ندارم تا ثانیه نود نشده!، و جدیدترین و شیک ترین اقلامی که می تونیم تا زمان عروسی مون بگیریم، وارد بازار نشدن، جهیزیه مو تهیه کنم...

به خاطر این شرایط، بابایی که قبلا  قرار بود بر اساس چیزی که اینجا عرف هست،فقط فرش های خونه و ال ای دی رو بگیره، الان گفته که سرویس خواب و میزناهارخوری رو هم خودش می گیره!..

هرچند واقعا من و مامان و بابام موافق این کار نبودیم، اما بابایی و عمه به هر حال راضی مون کردن دیگه!!

و خلاصه الان نزدیک یک هفته بود که من مشغول کچل کردن بابایی شما برای انتخاب سرویس خواب بودم!..رو این هم دقیقا مثل لباس عروس، حساسیت پیدا کرده بودم!

تا اینکه بالاخره پری روز عصر، سرویس خوابی رو دیدم که دل رو برد که برد!..جوری که وقتی که قرار شد با شرکت باربری هماهنگ بشه که فرداش اونو برامون بیارن خونه مون، من ایستاده بودم با فروشنده بحث کردن که نه!، همین امشب با شرکت باربری هماهنگ کنید!!!

یعنی عاااااااااااشق سرویس خواب مون شدم...از اون چیزی که همیشه مدنظرم بود هم خوشمل تر و باحال تر شد!!..

تا سرویس خواب رو بردیم خونه و قرارش دادیم توی اطاق خواب مون، همین که کارگرهای شرکت باربری رفتن بیرون، فقط تونستم از ذوق بابایی رو بغل کنم و با هیجان نقشه های دیگه ای که برای اطاق خواب مون دارم رو براش توضیح بدم..

اولین نقشه هم اینکه می خوام یه قاب نسبتا بزرگ از عکس های اسپورت عقدمون، سفارش بدم که درست کنن، واسه بالای تخت مون..آخه من واااااقعا عکس های آتلیه ای عقدمون رو دوست شون دارم...و می دونم هر چقدر هم که عکس های اسپورت عروسی مون خوب بشه، بازم من عکس های  اسپورت عقدمون رو ترجیح خواهم داد!..

چون برام همراه با زیباترین خاطرات هستن!!..خاطرات روزهای اول محرم شدن رسمی من و بابایی..روزهای اول شریک زندگی همدیگه شدن مون!..اگر روزی یه بار هم اون عکس ها رو ببینم، ازشون سیر نمی شم..دو سه تاشو بیشتر از همه دوست دارم که می خوام اون چند تا رو بزرگتر، اطراف اون قاب کار کنن و بقیه رو کوچیک تر، واسه وسط!!

فندقی من، دو سه تا از همون عکس ها رو توی این وبلاگ برات به یادگار می ذارم تا بعدها بدونی که مامانیت کدوم عکس هاش با بابایی، بیشتر از همه براش خاطره انگیز بودن..

دووووستت دارم کوچولوی نازنینم..


نی نی بلاگ باز، بازی در آورد و ادامه مطلب رو نمایش نمی داد که من بتونم عکس ها رو رمز دار بذارم شون توی ادامه مطلب..حالا بعدا دوباره امتحان می کنم!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
11 بهمن 91 1:22
سلام با کلی تاخیر اومدی اما خبرای شیرینی داری خوش باشی انشالله.اما یادت باشه به منم باید رمز بدی ااااااااا راستی یه کم عکس از جهیزیه ت هم بگیر برامون بزار
مامان هدیه
11 بهمن 91 2:18
سلام مریمی...خوبی؟کجایی دختر؟دلمون واست تنگید. مریمی خدا خیرت بده هم یه دل سیر خندیدم هم یه دل سیر گریه کردم. قدر شوشو رو بدون این جور که نوشتی خونواده شوشو هم خوبن خداروشکر. درضمن به فکر پایان نامه ات باش من خودم از دانشجوهای نمونه دانشگاهمون بودمو دختر لوس و یکی یه دونه مامان و بابام...بعد اینکه اومدم خونه خودم چنان خونه داری و آشپزی کردم که مامانم همینطور مونده بود که من از کجایادگرفتم
زهرا
30 بهمن 91 0:47
سلام عزیزم از وبت خوشم اومد میتونم لینکتون کنم؟
زینب مامان فرشته آسمونها امیر عباس
3 اسفند 91 0:17
سلام عزیزم .. انشالله که سالهای سال در کنار هم با شادی و تنی سالم به همراه نی نی های ناز زندگی کنید
مامانیه آرتین
8 اسفند 91 11:49
سلام عروس خانم.خوشحال شدم که به وبلاگ پسرم سر زدی.چقدر پر انرژی مینویسی کلی کیف کردم.ایشاا... که خوشبخت بشین میبوسمت