من و بابایی
سلام جوجه طلایی مامان..
خوبی فسقل من؟..کاش می دونستی نی نی کوچولوها رو که می بینم چقدر دلتنگت می شم عشقم!
می خوام برات یه خاطره کوچولو تعریف کنم:
چند شب پیشا بابایی بهم گفت که برای درج توی پرونده رزیدنتی شون،چند تا عکس با هم کلاسی هاش و استادش توی اطاق تشریح بیمارستان گرفتن..
تا اینو گفت،منم جفت پامو کردم توی یه کفش،که منم می خوام ببینم!!!
حالا هرچی بابایی می گفت که خانم شما دل نازک هستی،این عکس ها به درد تو نمی خوره!..من دیگه این چیزا سرم نمی شد!..مرغم شده بود تک پا!!
گفتم: ب ااا ید ب بی نم!!!!!
دیگه بابایی کوتاه اومد و گفت فقط یکی شو واسم ایمیل می کنه!..نه بیشتر!!
عکس رو که باز کردم:
بابا و چهار تا هم کلاسی هاش بالای سر یه جنازه زبون بسته!!،ایستادن و هر کدوم شون ابزارهایی که دست شون هست با یه جای این جنازه طفلک در تماس بود!!
دیگه من ضعف کردم یعنی یا!!!!
البته اینکه می گم جنازه،به این شکل نبود که اصلا مشخص باشه که یه انسان هست!..بابا قبلا برام تعریف کرده بود که ماه ها اون ها رو توی محلول ها و محیط خاصی نگهداری می کنن،که برای دانشجوهای چندین سال قابل استفاده باشه،و از شکل ظاهری اون جسد و حتی رنگش چیزی باقی نمی مونه،فقط بافت اندام ها داخلی برای بررسی باقی می مونن!
زنگ زدم به بابایی و گفتم:این چی بووووود؟..اونوقت تو با همین دست هایی که الان بالای سر یه جسد بودن،همیشه منو بغل می کنی!
بابا کلی نگران شد..گفت:مریمی نترسیدی که؟.خب خانم من چقدر اصرار کردم که شما نبینی!..این بار آخری بود که اجازه دادم با این صحنه ها رو به رو بشی!!..دیگه هیچوقت نباید اصرار کنی!..
خلاصه دیگه کم مونده بود دعوام کنه!!!..ازم قول گرفت که همون موقع عکس رو حذفش کنم و دیگه هم به این جنبه های متفاوت از چیزهایی که بابایی باهاشون سر و کار داره فکر نکنم!!
بعد هم زده زیر خنده و می گه: نه گل مریمم، دو تا دست یدکی توی بیمارستان دارم،وقتی بخوایم بریم اطاق تشریح از اونا استفاده می کنم!!...دست هایی که باهاش تو رو بغل می کنم،اون یکی دیگه هاس!
کلی خندیدم به حرفش!..البته حالا زیاد هم نترسیدما..بیشتریش خودمو لوس کرده بودم!!