، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

1391/8/25 11:19
نویسنده : مامان مریم
217 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کولوچه مامانی..لبخند

حالت که خوبه؟اون بالا مالاها،کنار فرشته ها،کم و کسری که نداری؟لبخندماچ

ما که خیلی دلمون برات تنگ شده،تو رو نمی دونم..بغل

فکر کن دیشب چی شد فندقی..

دیشب حدود دوازده و نیم بود که باباییت زنگ زد..هیپنوتیزم..آخه معمولا بابات شب هایی که بیمارستان کشیک باشه،از ساعت ده به بعد که با سوپروایزرشون می رن که به بیمارهای توی بخش سرکشی کنن،دیگه فقط اس می ده و زنگ نمی تونه بزنه!!..یکم تعجب کردم که یعنی چیکار داره..عینک

باباییت بهم می گه:مریمی،امشب یه دختر کوچولوی اورژانسی برامون آوردن که چهار ماهشه..امروز نوبت واکسن ثلاث اش بوده،که بعداز واکسن تب می کنه،بعدش هم تشنج!خنثی..بعد از تشنج و از دست دادن نصف هوشیاریش،مامان و بابش اونو سریع آوردن بیمارستان..

بابا می گه،این دختر کوچولوئه،خیلی بانمکه..مثل عروسک می مونه!..رفتم لپ اش رو گرفتم،و از بس تو بچه بچه می کنی،یاد تو افتادم،دلم تنگ شده!!مژهلبخند..

میگه:البته بعدش مامانش اومده،و یه داد زده سر همه ما،که: شما دانشجوهای کم تجربه،که هیچی حالیتون نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!،رو کی گذاشته که شب ها کشیک باشید.خندهخنده.زنگ بزنید استادتون بیاد بالای سر بچه ام.وگرنه من نمی ذارم هیچ کار درمانی ای روی پریسا انجام بدید..منتظر..

                                                                   **

هم یکم دلم سوخت برای اون دخترکوچولوی چهارماهه ای که اون وقت شب،تازه اونم به خاطر تزریق واکسن بهش،تشنج کرده بوده!..ناراحت

هم دلم غنج رفت واسه باباییت،که با دیدن یه کوچولو،یاد من و تو افتاده بودنیشخندنیشخند

و هم لبخند اومد روی لب هام از حرف های مامان خانومی ِاون دخترک...لبخند...میگن تا مادر نشی نمی فهمی!..و کی می تونسته حال مادر اون بچه رو بفهمه تو اون لحظه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عمه جون امیررضا
18 آبان 91 19:41
آخی.... خیلی دلم میخواد بدونم مادر شدن چه حسیه؟ تو که واسه خودت یه پا مامانی هستی مریم خانوم!!!
مامان هدیه
29 آبان 91 1:51
چقدر قشنگ مینویسین....انشالله خدابه زودی یه دخمل خوشگل و ناز تو دلت بذاره....ببخش گفتم دخمل شاید پسمل بخوای....من که عاشق دخترم از خدا براتون دختر خواستم...به ما هم سر بزنین...با دخترم منتظرتونیم
مامان هدیه
29 آبان 91 20:00
سلام عزیزم...راستشو بخواین ما از دوستای حسام کوچولو هستیم....وقتی میخواستم براش نظر بنویسم از نظر شما که نوشته بودین وبلاگتون سوت و کوره، تحت تاثیر قرار گرفتمو رو وبلاگتون کلیک کردمو... ممنونم که بهمون سر زدین راستی اگه بخواین شمارو میخواستم لینک کنم بین دوستای هدیه...اگه موافق باشین میتونیم با هم دوست باشیم