بدون عنوان
سلام کولوچه مامانی..
حالت که خوبه؟اون بالا مالاها،کنار فرشته ها،کم و کسری که نداری؟
ما که خیلی دلمون برات تنگ شده،تو رو نمی دونم..
فکر کن دیشب چی شد فندقی..
دیشب حدود دوازده و نیم بود که باباییت زنگ زد....آخه معمولا بابات شب هایی که بیمارستان کشیک باشه،از ساعت ده به بعد که با سوپروایزرشون می رن که به بیمارهای توی بخش سرکشی کنن،دیگه فقط اس می ده و زنگ نمی تونه بزنه!!..یکم تعجب کردم که یعنی چیکار داره..
باباییت بهم می گه:مریمی،امشب یه دختر کوچولوی اورژانسی برامون آوردن که چهار ماهشه..امروز نوبت واکسن ثلاث اش بوده،که بعداز واکسن تب می کنه،بعدش هم تشنج!..بعد از تشنج و از دست دادن نصف هوشیاریش،مامان و بابش اونو سریع آوردن بیمارستان..
بابا می گه،این دختر کوچولوئه،خیلی بانمکه..مثل عروسک می مونه!..رفتم لپ اش رو گرفتم،و از بس تو بچه بچه می کنی،یاد تو افتادم،دلم تنگ شده!!..
میگه:البته بعدش مامانش اومده،و یه داد زده سر همه ما،که: شما دانشجوهای کم تجربه،که هیچی حالیتون نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!،رو کی گذاشته که شب ها کشیک باشید..زنگ بزنید استادتون بیاد بالای سر بچه ام.وگرنه من نمی ذارم هیچ کار درمانی ای روی پریسا انجام بدید....
**
هم یکم دلم سوخت برای اون دخترکوچولوی چهارماهه ای که اون وقت شب،تازه اونم به خاطر تزریق واکسن بهش،تشنج کرده بوده!..
هم دلم غنج رفت واسه باباییت،که با دیدن یه کوچولو،یاد من و تو افتاده بود
و هم لبخند اومد روی لب هام از حرف های مامان خانومی ِاون دخترک......میگن تا مادر نشی نمی فهمی!..و کی می تونسته حال مادر اون بچه رو بفهمه تو اون لحظه...